قابل بار امانتها مگو آسان از بیدل دهلوی غزل 2351
1. قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
1. قابل بار امانتها مگو آسان شدیم
سرکشیها خاک شد تا صورت انسان شدیم
1. عشق هویی زد به صد مستی جنون باز آمدیم
باده شورانگیخت بیرون خم راز آمدیم
1. فرصتکمین پرواز چون نالهٔ سپندیم
چندان که سر به جیبیم چین گشتهٔ کمندیم
1. تا سایه صفت آینه از زنگ زدودیم
خورشید عیان گشت مثالی که نمودیم
1. جز حیرت ازین مزرعه خرمن ننمودیم
عبرت نگهی کاشت که آیینه درودیم
1. خاک نمیم امروز دی محو یاد بودیم
در عالمیکه هستیم شادیم و شاد بودیم
1. درکارگاه تحقیق غیر از عدم نبودیم
امروز از تو باغیم دی خاک هم نبودیم
1. جغد ویرانهٔ خیال خودیم
پر فشان لیک زیر بال خودیم
1. چون نگه عمریست داغ چشم حیران خودیم
زیر کوه از سایهٔ دیوار مژگان خودیم
1. خلوتپرست گوشهٔ حیرانی خودیم
یعنی نگاه دیدهٔ قربانی خودیم
1. عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم
صد شعله نازپرور عریانی خودیم
1. سودیم سراپا و به پایی نرسیدیم
از خویش گذشتیم و بجایی نرسیدیم