با کف خاکستری سودای اخگر از بیدل دهلوی غزل 2328
1. با کف خاکستری سودای اخگر کردهایم
سر به تسلیم ادب گم در ته پر کردهایم
...
1. با کف خاکستری سودای اخگر کردهایم
سر به تسلیم ادب گم در ته پر کردهایم
...
1. دور هستی پیش از گامی تمامش کردهایم
عمر وهمی بود قربان خرامش کردهایم
...
1. نشنیده حرف چند که ما گوش کردهایم
تا لب گشودهایم فراموش کردهایم
...
1. در جگر صد رنگ توفان کردهایم
تا سرشکی نذر مژگان کردهایم
...
1. نسخهٔ هیچیم، وهمی از عدم آوردهایم
ما و من حرفی که میگردد رقم آوردهایم
...
1. صبح است و ما دماغ تمنا رساندهایم
چون شمع بوسهٔ مژه تا پا رساندهایم
...
1. از زندگی به جز غم فردا نماندهایم
چیزی که ماندهایم درینجا نماندهایم
...
1. زین صفر کز عدم در هستی گشودهایم
آیینهٔ حباب خیالت زدودهایم
...
1. یاران نه در چمن نه بهباغی رسیدهایم
بویگلی به سیر دماغی رسیدهایم
...
1. پایمالیم و فارغ ازگلهایم
سر به بالین شکر آبلهایم
...
1. به ذوق سجدهٔ او از عدم گلباز میآیم
چه شوقست اینکه یک پیشانی و صد ناز میآیم
...