اگر ساقی ز موجِ باده بندد از بیدل دهلوی غزل 2185
1. اگر ساقی ز موجِ باده بندد رشتهٔ سازم
رساند قلقلِ مینا به رنگِ رفته آوازم
1. اگر ساقی ز موجِ باده بندد رشتهٔ سازم
رساند قلقلِ مینا به رنگِ رفته آوازم
1. حیرت دمد از شوخی گل کردن رازم
در آینه جوهر شکند نغمهٔ سازم
1. ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم
لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم
1. ز فیض ناتوانی مصرعی در خلق ممتازم
چو ماه نو به یک بال آسمان سیر است پروازم
1. به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک میسازم
جنون ناتوانم جیب مژگان چاک میسازم
1. به ذوق جستجویت جیب هستی چاک میسازم
غباری میدهم بر باد و راهی پاک میسازم
1. نفس را بعد ازین در سوختن افسانه میسازم
چراغی روشن از خاکستر پروانه میسازم
1. چو سرو از ناز بر جوی حیا بالیدنت نازم
چو شمع از سرکشی در بزم دل نازبدنت نازم
1. زرنگ ناز چون گل بزم عشرت چیدنت نازم
چو شمع از شوخی برق نگه بالیدنت نازم
1. قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم
جهان شد صبح محشر زیر لب خندیدنت نازم
1. به لب حرف طلب دزدم به دل شور هوس سوزم
خیال خام من تا پختگی گیرد نفس سوزم
1. شرار سنگم و در فکر کار خویش میسوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش میسوزم