بر ندارد شوخی از طبع ادب از بیدل دهلوی غزل 2173
1. بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم
بی عرقگل میکند از جبههٔ تصویر شرم
1. بر ندارد شوخی از طبع ادب تخمیر شرم
بی عرقگل میکند از جبههٔ تصویر شرم
1. ز دشت بیخودی میآیم از وضع ادب دورم
جنونی گر کنم ای شهریان هوش معذورم
1. شعورت خواه مستم وانماید خواه مخمورم
چو ساغر میکشی دارد ازین اندیشهها دورم
1. نی سر تعمیر دل دارم نه تن میپرورم
مشت خاکی را به ذوق خون شدن میپرورم
1. چه حاجتست به بند گران تدبیرم
چو اشک لغزش پایی بس است زنجیرم
1. چه نیرنگست یارب در تماشاگاه تسخیرم
که آواز پر طاووس میآید به زنجیرم
1. ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم
چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
1. نمیباشد تهی یک پرده از آهنگ تسخیرم
زهستی تا عدم پیچیده است آواز زنجیرم
1. چه دولت است که من نامت از ادب گیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
1. ز سودای چشم تو تا کام گیرم
دو عالم فروشم دو بادام گیرم
1. چو ماه نو به چندین حسرت از خود کام میگیرم
جنونها میکند خمیازه تا یک جام میگیرم
1. سراغ عیش ز عمر نمانده میگیرم
اثر ز آتش در آب رانده میگیرم