گرنه شرابم چرا ساقی خون از بیدل دهلوی غزل 2114
1. گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم
زلف نیام از چه رو دام جنون خودم
1. گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم
زلف نیام از چه رو دام جنون خودم
1. از قاصد دلبر خبر دل طلبیدم
خاکم به دهن به، که بگویم چه شنیدم
1. درین گلشن نه بویی دیدم و نی رنگ فهمیدم
چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم
1. سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت میکشیدم
چو شمع، انجام مقصد سعی پای خود بود چون رسیدم
1. سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم
به حیرت رفت چندانی که من هم محو گردیدم
1. به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم
کنون گرد سرم گردان که من بسیار گردیدم
1. به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم
ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم
1. ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم
فراهم آمدم چندانکه بر خود تنگ گردیدم
1. تا درتن باغگل افشان نموگردیدم
رنگی آوردم و گرد سر او گردیدم
1. شب که آیینهٔ آن آینهرو گردیدم
جلوهای کرد که من هم همه او گردیدم
1. هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم
بهغیر رنگ نبودم، بهارکردم و دیدم
1. خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم
بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم