سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب از بیدل دهلوی غزل 2102
1. سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم
زمین خانهٔ خورشید را به آب رساندم
1. سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم
زمین خانهٔ خورشید را به آب رساندم
1. شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم
به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم
1. ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم
شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم
1. به یاد نرگس او هر طرف احرام میبندم
جرس وا میکنم از محمل و بادام میبندم
1. چو بویگل به نظرها نقاب نگشودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم
1. زان ناله که شب بی رخت افراخته بودم
درگردن گردون رسن انداخته بودم
1. به باغی که چون صبح خندیده بودم
ز هر برگ گل دامنی چیده بودم
1. شبی کز خیال توگل چیده بودم
هماغوش صد جلوه خوابیده بودم
1. صد بیابان جنون آن طرف هوش خودم
اینقدر یاد که کردهست فراموش خودم
1. نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم
نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم
1. تحیر آینهٔ عالم مثال خودم
بهانه گردش رنگست و پایمال خودم
1. گاه خرد جوهرم، گاه جنون خودم
انجمن جلوهٔ بوقلمون خودم