نگه واری بس است از جیب عبرت از بیدل دهلوی غزل 2054
1. نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم
شرار بیدماغ آخر ندارد پر زدن هر دم
1. نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم
شرار بیدماغ آخر ندارد پر زدن هر دم
1. زبن باغ همچو شبنم رنج خیال بردم
هرکس طراوتی برد من انفعال بردم
1. شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم
گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم
1. نه دنیا دیدم و نی سوی عقبا چشم وا کردم
غباری پیش رویم بود نذر پشت پا کردم
1. عبث خود را چو آتش تهمت آلود غضب کردم
به هر خاشاک چندان گرم جوشیدم که تب کردم
1. نه عبادت، نه ریاضت کردم
بادهها خوردم و عشرت کردم
1. هنرها عرضه دادم با صفای دل حسد کردم
ز جوش جوهر این آیینه را آخر نمد کردم
1. من خاکسار گردن ز کجا بلند کردم
سر آبله دماغی ته پا بلند کردم
1. چون شمع روزگاری با شعله سازکردم
تا در طلسم هستی سیر گداز کردم
1. شب چشم امتیازی بر خویش باز کردم
آیینهٔ تو دیدم چندان که نازکردم
1. ز علم و عمل نکتهها گوش کردم
ندانم چه خواندم فراموش کردم
1. چو شبنم تا نقاب اعتبار خویش شق کردم
ز شرم زندگیگفتمکفن پوشم، عرقکردم