چنینکز گردش چشم تو میآید از بیدل دهلوی غزل 2042
1. چنینکز گردش چشم تو میآید به جان انجم
سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم
1. چنینکز گردش چشم تو میآید به جان انجم
سزد گر شرم ریزد چون عرق با آسمان انجم
1. ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم
بهگردون میشود در دیدهٔ حیرت نهان انجم
1. کند هر جا عرق ز آن ماه تابان گلفشان انجم
شکست رنگ سازد جمع چون برگ خزان انجم
1. شب بزم خیالی به دل سوخته چیدم
تصویر تو گل کرد ز آهی که کشیدم
1. نیست در میدان عبرت باکی از نیک و بدم
صاحب خفتان شرمم عیبپوشی چلقدم
1. ازین حسرت قفس روزی دو مپسندید آزادم
که آن ناز آفرین صیاد خوش دارد به فریادم
1. چشمش افکنده طرح بیدادم
سرمه کو تا رسد به فریادم
1. قیامت میکند حسرت مپرس از طبع نا شادم
که من صد دشت مجنون دارم و صد کوه فرهادم
1. ای دلت حسرت کمین انتخاب صبحدم
نقطهای از اشک کن اندرکتاب صبحدم
1. میرسد گویند باز آن آفتاب صبحدم
صبحکی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
1. دلبر شد و من پا به دل سخت فشردم
خاکم به سر ای وایکه جان رفت و نمردم
1. ز دست عافیت داغم سپند یأس پروردم
به این آتش که من دارم مگر آتش کند سردم