فهم حقیقت من و ما را بهانهام از بیدل دهلوی غزل 1994
1. فهم حقیقت من و ما را بهانهام
خوابیده است هر دو جهان در فسانهام
1. فهم حقیقت من و ما را بهانهام
خوابیده است هر دو جهان در فسانهام
1. میدهد زیب عمارت از خرابی خانهام
آب در آیینه دارد سیل در ویرانهام
1. سر خط نازیست امشب زخمهای سینهام
جوهر تیغ که گل کردهست از آیینهام
1. مردهام اما همان خجلت طراز هستیام
با عرق چون شمع میجوشد گداز هستیام
1. یاد من کردی به سامانگشت ناز هستیام
نام دل بردی قیامت کرد ساز هستیام
1. با همه سرسبزی از سامان قدرت عاریام
صورت برگ حنایم معنی بیکاریام
1. رفتم ز خویش و یاد نگاهیست حالیام
مستی نماست آینهٔ جام خالیام
1. تا کجا بوس کف پایت شود ارزانیام
همچو موج آواره میگردد خط پیشانیام
1. تو کریم مطلق و من گدا چه کنی جز اینکه بخوانیام
در دیگری بنما که من به کجا روم چو برانیام
1. آنی که بی تو من همه جا بی سخن نیام
هر جا منم تویی، تویی آنجاکه من نیام
1. نبری گمان فسردگی به غبار بیسروپاییام
که به چرخ میفکند نفس چو سحر زمین هواییام
1. بی حوصلگیکرد درین بزم کبابم
چون اشک نگون ساغر یک جرعه شرابم