به صد غبار درین دشت مبتلا از بیدل دهلوی غزل 1971
1. به صد غبار درین دشت مبتلا شدهام
به دامن که زنم دست از او جدا شدهام
1. به صد غبار درین دشت مبتلا شدهام
به دامن که زنم دست از او جدا شدهام
1. پاکم از رنگ هوس تا به سجود آمدهام
بر سر سایه چو دیوار فرود آمدهام
1. ازکتاب آرزو بابی دگر نگشودهام
همچو آه بیدلان سطری به خون آلودهام
1. بسکه بی روی تو لبریز ندامت بودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
1. بی تو در هر جا جنون جوش ندامت بودهام
همچو دریا عضو عضو خویش بر هم سودهام
1. برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیدهام
جوهر آیینه یعنی موی آتش دیدهام
1. چون تپش در دل نفس دزدیدهام
موجم اما در گهر لغزیدهام
1. حرف داغی لالهسان زبر زبان دزدیدهام
مغز دردی همچو نی در استخوان دزدیدهام
1. عافیتها در مزاج پرفشان دزدیدهام
چون شرر در جیب پرواز آشیان دزدیدهام
1. سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیدهام
صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیدهام
1. سر اگر بر آسمان یا بر زمین مالیدهام
آستانش کردهام یاد و جبین مالیدهام