دل آرمیده به خون مکش ز فسون از بیدل دهلوی غزل 1947
1. دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ وهوای گل
ستمست غنچهٔ این چمن مژه واکند به صدای گل
1. دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ وهوای گل
ستمست غنچهٔ این چمن مژه واکند به صدای گل
1. تا بست ادب نامهٔ من در پر بسمل
پرواز گرفتهست شکن در پر بسمل
1. وفور مال به تأکید خسّت است دلیل
گشاد دست نمیخواهد آستین طویل
1. بس که چون سایهام از روز ازل تیره رقم
خط پیشانی من گم شده در نقش قدم
1. به هر زمین که خبر گیری از سواد عدم
فتاده نامهٔ ما سر به مُهر نقش قدم
1. داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم
جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم
1. رفت فرصت ز کف اما من حیرتزده هم
آنقدر دست ندارمکه توان سود بهم
1. موج ما را شرم دریای کرم
تا قیامت برنمیآرد ز نم
1. بسکه دارد سوختن چون مجمرم در دل مقام
دور میگردد عرق تا میتراود در مشام
1. سنگ راهم میخورد حرصی که دارد احتشام
روز اول طعمه از جزو نگین کردهست نام
1. عمرها شد نقد دل بر چشم حیران است وام
آنچه مییابم به مینا میکنم تکلیف جام
1. گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام
به حیرتم که چها میکند خیال توام