دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای از بیدل دهلوی غزل 1959
1. دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام
افکند یارب سر افتاده در پای توام
1. دست و پا گم کردهٔ شوق تماشای توام
افکند یارب سر افتاده در پای توام
1. صورت خود ز تو نشناختهام
اینقدر آینه پرداختهام
1. بیدست و پا به خاک ادب نقش بستهام
در سایهٔ تأمل یادش نشستهام
1. نیرنگ جلوهایکه به دل نقش بستهام
طاووس میپرد به هوا رنگ جستهام
1. باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بستهام
آشیانی در سواد سایهٔ گل بستهام
1. با هیچکس حدیث نگفتن نگفتهام
درگوش خویش گفتهام و من نگفتهام
1. در راه عشق توشهٔ امنی نبردهام
از دیر تا به کعبه همین سنگ خوردهام
1. هستی نیاز دیده نمناک کردهام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کردهام
1. شمعی از وحشت نگاهی انجمن گم کردهام
بلبلی از پر فشانیها چمن گم کردهام
1. نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کردهام
1. زان بهار ناز حیرانم چه سامان کردهام
چون گل امشب تا گریبان گل به دامان کردهام
1. دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آوردهام
نخل بادامی ز باغ انتظار آوردهام