بیخلل نگذاشت گل را صنعت از بیدل دهلوی غزل 1840
1. بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش
بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش
1. بیخلل نگذاشت گل را صنعت اجزای خویش
بهر مینا سنگها زد کوه بر مینای خویش
1. پرکوته است دست به هر سو دراز حرص
غیر از گره به رشته نبسته است ساز حرص
1. از قناعت خاک باید کرد در انبان حرص
آبرو تا کی شود صرف خمیر نان حرص
1. گرفته اشک مرا دیده تا به دامان رقص
چنین که داد ندانم به یاد مستان رقص
1. مگشا جریدهٔ حاجتت بر دوستان ز کف غرض
بنویس نامهٔ آبرو به سیاهی کلف غرض
1. مباد دامن کس گیرم از فسون غرض
کف امید حنا بستهام به خون غرض
1. ای بی خبر مسوز نفس در هوای فیض
بی چاک سینه نیست چو صبح آشنای فیض
1. خلقی است شمعوار در این قحط جای فیض
قانع به اشک و آه ز آب و هوای فیض
1. نبود نقطهای از علم این کتاب غلط
شعور ناقص ما کرد انتخاب غلط
1. شده فهم مقصد عالمی زتلاش هرزه قدم غلط
ته پاستکعبه و دیر اگر نکنیم راه عدم غلط
1. بر جنون نتوان شد از عقل ادبپرور محیط
سعی گوهر تا کجاها تنگ گیرد بر محیط
1. گشتم از بیدست و پاییها به خشک و تر محیط
کشتی از تسلیم پیدا کرد ساحل در محیط