ز بس دامان ناز افشاند زلف از بیدل دهلوی غزل 1816
1. ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش
خط مشکین دمید آخر ز موج گرد دامانش
1. ز بس دامان ناز افشاند زلف عنبر افشانش
خط مشکین دمید آخر ز موج گرد دامانش
1. آب از یاقوت میریزد تکلم کردنش
جیب گوهر میدرد ذوق تبسم کردنش
1. ای خیال آوارهٔ نیرنگ هوش
تا توانی در شکست رنگ کوش
1. عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانهها آمد به جوش
1. عیب همه عالم ز تغافل به هنر پوش
این پرده به هر جا تنک افتد مژه در پوش
1. آه از این جلوهٔ نقاب فروش
بحر در جیب و ما حباب فروش
1. ای ز لعلت سخن گلاب فروش
نگه از نرگست شراب فروش
1. مپرسید از نگین شاه و اقبال نفس کاهش
به چندین کوچه افکندهست سعی نام در چاهش
1. اگر زین رنگ، تمکین میزند موج از سراپایش
خرام خویش هم مشکل تواند برد از جایش
1. حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش
حیا بیپرده نپسندید راز حسن یکتایش
1. رنگ گل تعبیر دمید از کف پایش
تا چشم به خونکه سیهکرده حنایش
1. زبان فرسوده نقدی را که شد پا بسته سودایش
قیامت دارد امروزی که در یادست فردایش