دل گمگشتهای دارم چه میپرسی از بیدل دهلوی غزل 1805
1. دل گمگشتهای دارم چه میپرسی ز احوالش
دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش
1. دل گمگشتهای دارم چه میپرسی ز احوالش
دو عالم گر بود آیینه ناپیداست تمثالش
1. مرغی که پر افشاند به گلزار خیالش
پرواز سپردند به مقراض دو بالش
1. هرگه روم از خویش به سودای وصالش
توفان کند از گرد رهم بوی خیالش
1. چو دریابد کسی رنگ ادای چشم خود کامش
نهانتر از رگ خواب است موج باده در جامش
1. عبارت مختصر تا کی سوال وصل پیغامش
مباد ای دشمن تحقیق از من بشنوی نامش
1. کلاه نیست تعین که ما ز سر فکنیمش
مگر به خاک نشینیم کز نظر فکنیمش
1. بینشان حسنی که جز در پرده نتوان دیدنش
عالمی در پرده است از شوخی پیراهنش
1. دل به هجران صبر کرد اما فزون شد شیونش
خون طاقت ریخت دندان بر جگر افشردنش
1. تماشایی که من دارم مقیم چشم حیرانش
هزار آیینه یک گل میدهد از طرف بستانش
1. جفا جویی که من دارم هوای تیر مژگانش
بود چون شبنم گل دلنشین هر زخم پیکانش
1. ز برق بینیازی خندهها دارد گلستانش
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش