سر تاراج گلشن داشت سرو از بیدل دهلوی غزل 1828
1. سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش
به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش
1. سر تاراج گلشن داشت سرو فتنه بالایش
به صد عجز حنا خون بهار افتاد در پایش
1. اشکم قدم آبله فرسا ننهد پیش
تا رفتن دل پای تقاضا ننهد پیش
1. چه سازم تا توانم ریخت رنگ سجده در کویش
سر افتادهای دارم که پیشانیست زانویش
1. دلی را که بخشد گداز آرزویش
چو شبنم دهد غوطه در آبرویش
1. صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش
که رنگم میپرد گر میتپد گرد از سرکویش
1. تپد آینه بسکه در آرزویش
ز جوهر نفس میزند مو به مویش
1. طرب خواهی درین محفل برون آ گامی آن سویش
بنالد موج از دریا، تهی ناکرده پهلویش
1. بی تو مشکل کنم از خلق نهان جوهر خویش
اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش
1. چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش
ایگل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش
1. آخر چو شمع سوختم از برگ و ساز خویش
یارب نصیب کس نشود امتیاز خویش
1. عمرها شد بینصیب راحتم از چشم خویش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خویش
1. اگر چو غنچه میسر شود شکستن خویش
توان شنید صدای ز دام جستن خویش