به لوح جسمکه یکسر نفس از بیدل دهلوی غزل 1769
1. به لوح جسمکه یکسر نفس خطوط حک استش
دل انتخاب نمودم به نقطهایکه شک استش
1. به لوح جسمکه یکسر نفس خطوط حک استش
دل انتخاب نمودم به نقطهایکه شک استش
1. این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش
دامن شکن همت گردد دو سه چین هستش
1. چو تمثالی که بیآیینه معدوم است بنیادش
فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش
1. فریاد جهان سوخت نفس سعی کمندش
تا سرمه رسانید به مژگان بلندش
1. دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش
تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
1. متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش
به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
1. در آن کشور که پیشانی گشاید حسن جاویدش
گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش
1. بزم امکان بسکه عام افتاده دور ساغرش
هرکه را سرمایهٔ رنگیست میگردد سرش
1. بسکه افتاده است بینم خون صید لاغرش
میخورد آب از صفای خود زبان خنجرش
1. خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش
گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش
1. به ساز نیستی بستهست شور ما و من بارش
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
1. بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش
به رنگ رفته نوشتم براتگلزارش