شخص معدومی، به پیش وهم از بیدل دهلوی غزل 1757
1. شخص معدومی، به پیش وهم خود موجود باش
ای شرار سنگ ازآن عالمکه نتوان بود باش
1. شخص معدومی، به پیش وهم خود موجود باش
ای شرار سنگ ازآن عالمکه نتوان بود باش
1. من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
1. دل بهکام تست چندی خرمی اظهار باش
ساغری داری شکست رنگ را معمار باش
1. گر نهای عین تماشا حیرت سرشار باش
سر به سر دلدار یا آیینهٔ دلدار باش
1. چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش
کرم کن و عرق انفعال احسان باش
1. هوس وداع بهار خیال امکان باش
چو رنگ رفته بهباغ دگر گلافشان باش
1. تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش
سر برونآر ازگریبان معنی برجسته باش
1. خواه در معمورهٔ جان خواه در ویرانه باش
با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش
1. جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش
نبرد این شعله را خوابی که خاکستر زند آبش
1. آیین خود آرایی از روز الست استش
دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش
1. من وآن فتنه بالاییکه عالم زیر دست استش
اگر چرخ است خاک استش وگر طوباست پست استش
1. ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش
بجز غبار عدم نیست آنچه پیش وپس استش