دل قیامت می کند از طبع ناشادم از بیدل دهلوی غزل 1745
1. دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس
بیستون یک ناله میگردد ز فرهادم مپرس
1. دل قیامت می کند از طبع ناشادم مپرس
بیستون یک ناله میگردد ز فرهادم مپرس
1. غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس
پنبه تا گوشت نیفشارد ز فریادم مپرس
1. جز ستم بر دل ناکام نکردهست نفس
خون شد آیینه و آرام نکردهست نفس
1. در این بساط هوس پیش از اعتبار نفس
همان به دوش هوا بسته گیر بار نفس
1. گره چو غنچه نباید زدن به تار نفس
فکندنی است ز سر چون حباب بار نفس
1. تب و تاب بیهُده تا کجا به گشاد بال و پر از نفس
سر رشته وقف گره کنم دلی آورم به بر از نفس
1. ای دلت صیاد راز، از لب مده بیرون نفس
کز خموشی رشته میبندد به صد مضمون نفس
1. بیتأمل در دم پیری مده بیرون نفس
از کتاب صبح مگذر سرسری همچون نفس
1. صبح است و دارد آنگل در سر هوای نرگس
از چشم ما بریزید آبی به پای نرگس
1. چند نشینی به کلفت دل مأیوس
همچو دویدن به طبع آبله محبوس
1. گر شود از خواب من خیال تو محبوس
حسرت بالین من برد پر طاووس
1. نفس ثبات ندارد به شست کار نویس
شکسته است قلم نسخه اعتبار نویس