از بس که زد خیالِ توام آب از بیدل دهلوی غزل 1686
1. از بس که زد خیالِ توام آب در نظر
مژگان شکستهام ز رگِ خواب در نظر
1. از بس که زد خیالِ توام آب در نظر
مژگان شکستهام ز رگِ خواب در نظر
1. دام ز سیر گلشن اسباب در نظر
رنگی که شعله میزندم آب در نظر
1. ز صبح طلعتش آیینهٔ دل را صفا بنگر
ز شام طرهاش چون شب دلیل بخت ما بنگر
1. گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر
ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر
1. نمیگویم بهگردون سیرکن یا بر هوا بنگر
نگاهی کردهای گل تا توانی پیش پا بنگر
1. به خود آنقدرکروفر مچینکه ببنددت پیکینکمر
حذر از بلندی دامنی که گران کند ته چین کمر
1. قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور
که نیست خانهٔ زنجیر بیصدا معمور
1. نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور
چو بویگل شدم آخر به خاموشی مشهور
1. حکم دل دارد ز همواری سر و روی گهر
جز به روی خود نغلتیدهست پهلویگهر
1. به صفحهای که حدیث جنون کنم تحریر
ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر
1. زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر
نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر
1. غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر
که پیرگشت سحرتا دهنگشود به شیر