با همه بیدست و پایی اندکی از بیدل دهلوی غزل 1662
1. با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
1. با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
1. تا کنم از هر بن مو رنگ هستی آشکار
جام میخواهم در این میخانه یک طاووسدار
1. جسم غافل را به اندوه رم فرصت چهکار
کاروان هر سو رود بر خویش میبالد غبار
1. چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
1. چیست هستی به آن همه آزار
گل چشمی و ناز صد مژه خار
1. خاک ما نامهها به جانب یار
مینویسد ولی به خط غبار
1. در هوس گاه عالم بیکار
اگرت ناخنیست سر میخار
1. ای ابر! نی به باغ و نه در لالهزار بار
یادی ز اشک من کن و درکوی یار بار
1. ترک دنیا کن غم این سحر باطل برمدار
آنچه پشت پاش بردارد تو بر دل برمدار
1. مردی چو شمع در همهجا، جا نگاه دار
هرچند سر به باد رود پا نگاه دار
1. ای هوس قطع نفس کن ساعتی دنگم گذار
بیخماری نیست مستی شیشه در سنگمگذار
1. در این ادبکده جز سر به هیچ جا مگذار
جهان تمام زمین دل است پا مگذار