گر آرزوی رستن از این دامگهکنید از بیدل دهلوی غزل 1638
1. گر آرزوی رستن از این دامگهکنید
آرایش بساط پر و بال تهکنید
1. گر آرزوی رستن از این دامگهکنید
آرایش بساط پر و بال تهکنید
1. چو فقر دست دهد ترک عز و جاهکنید
سر برهنه همان آسمان کلاه کنید
1. ای بیخردان طور تعین نگزینید
با سجده بسازید که اجزای زمینید
1. دل خلوت اندیشهٔ یار است ببینید
این آینه در شغل چهکار است ببینید
1. کو رنگ، چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید
گل نیست همان لالهعذارست ببینید
1. چینی هوسان عبرت مستور ببینید
رسوایی موی سر فغفور ببینید
1. چه ممکن است که عاشق گل و سمن گوید
مگر به یاد تو خونگرید و چمنگوید
1. خوشخرامان داد طبع سستبنیادم دهید
خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید
1. امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
1. یاران در این بیابان از ما اثر مجویید
گمگشتگی سراغیم ما را دگر مجویید
1. ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ
به سیل اشک زند دست و سر دهدکاغذ
1. ای ساز بر و دوش تو پیراهنکاغذ
تا چند به هر شعله زنی دامنکاغذ