همچو آتش هرکه را دود طلب از بیدل دهلوی غزل 1484
1. همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود
هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود
1. همچو آتش هرکه را دود طلب در سر بود
هر خس و خارش به اوج مدعا رهبر بود
1. برگ و ساز عندلیبان زین چمن گفتار بود
پرفشانیها بقدر شوخی منقار بود
1. دیده را مژگان بهم آوردنی درکار بود
ورنه ناهمواری وضع جهان هموار بود
1. زین باغ بسکه بیثمری آشکاربود
دست دعای ما همه برگ چنار بود
1. مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
1. شب که در بزم ادب قانون حیرتساز بود
اضطراب رنگ برهم خوردن آواز بود
1. سجدهٔ خاک درت هرکه تمنایش بود
هر کجا سود قدم بر سر من پایش بود
1. آدمیکاثار تنزیهش رجوع خاک بود
دست اگر بر خویش میزد زین وضوها پاک بود
1. در ادبگاهی که لب نامحرم تحریک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
1. امشب غبار نالهٔ دل سرمه رنگ بود
یا رب شکستشیشهٔ من از چه سنگ بود
1. روزی که بی تو دامن ضعفم به چنگ بود
عکسم ز آب آینه در زیر زنگ بود
1. شب که از جوش خیالت بزم گلشن تنگ بود
برهوا چون نکهتگل آشیان رنگ بود