محوگریبان ادبکی سر به از بیدل دهلوی غزل 1389
1. محوگریبان ادبکی سر به هر سو میزند
موجگهر از ششجهت بر خویش پهلو میزند
1. محوگریبان ادبکی سر به هر سو میزند
موجگهر از ششجهت بر خویش پهلو میزند
1. برق خطی بر سیاهی میزند
هالهٔ مه تا به ماهی میزند
1. عشاق گر از سبحه و زنار نویسند
دردسر دلهای گرفتار نویسند
1. تنپرستانکه به این آب و نمک عیاشند
بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
1. گر خاک نشینان علم افراخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
1. حکم عشق است که تشریف تمنا بخشند
داغ این لالهستانها به دل ما بخشند
1. صد ابد عیش طربخانهٔ دنیا بخشند
نفسیگر به دل سوختهام جا بخشند
1. زان زر و سیم که این مردم باذل بخشند
یک درم مهر دو لبکو که به سایل بخشند
1. از چه دعوی شمعها گردن به بالا میکشند
بر هوا حیف است چشمی کز ته پا میکشند
1. جماعتیکه نظرباز آن بر و دوشند
به جنبش مژه عرض هزارآغوشند
1. مبصّران حقیقت که سر به سر هوشند
به رنگ چشمهٔ آیینه فارغ از جوشند
1. به گفتگوی کسان مردمی که میلافند
چو خط به معنی خود نارسیده حرافند