مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان از بیدل دهلوی غزل 1354
1. مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند
بهر این یک قطره خون، صد رنگ توفان ریختند
1. مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند
بهر این یک قطره خون، صد رنگ توفان ریختند
1. تا به عالم، رنگ بنیاد تمنا ریختند
گرد ما را چون نفس در راه دلها ریختند
1. کار دنیا بس که مهمل گشت عقبا ریختند
فرصت امروز خون شد رنگ فردا ریختند
1. آنکه از بوی بهارش رنگ امکان ریختند
گرد راهش جوش زد آثار اعیان ریختند
1. رنگ اطوار ادبسنجان به قانون ریختند
مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند
1. سبکروانکه به وحشت میان جان بستند
چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند
1. گذشتگانکه ز تشویش ما و من رستند
مقیم عالم نازند هر کجا هستند
1. مصوران به هزار انفعال پیوستند
که طرهٔ تو کشیدند و خامه نشکستند
1. بینیازان برقربز بحر و بر برخاستند
درگرفتند آتشی کز خشک و تر برخاستند
1. زد نفس فال تنآسانی دلی آراستند
بیدماغیکرد کوشش منزلی آراستند
1. محفل هستی به تحریک دلی آراستند
دانهای در شوخی آمد حاصلی آراستند
1. آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند
جاده پیچید به خود صورت منزل بستند