آب و رنگ عبرتی صرف بهارم از بیدل دهلوی غزل 1330
1. آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کردهاند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کردهاند
1. آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کردهاند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کردهاند
1. با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ چون صبح آشکارم کردهاند
1. وعده افسونان طلسم انتظارم کردهاند
پای تا سر یک دل امیدوارم کردهاند
1. گرد عجزم، خوشخرامان سرفرازم کردهاند
سجدهواری داشتم گردونطرازم کردهاند
1. همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کردهاند
مغز معنی از که جویم استخوانم کردهاند
1. موج گوهرطینتان، گر شوخی افزون کردهاند
پای درد دامن سری از جیب بیرون کردهاند
1. یاران تمیز هستی بدخو نکردهاند
از شمع چیدهاند گل و بو نکردهاند
1. بر من فسون عجز در ایجاد خواندهاند
چونگل به دامن آتش رنگم نشاندهاند
1. اهل معنی گر به گفتوگو نفس فرسودهاند
هم به قدر جنبش لب دستبر هم سودهاند
1. آنها که رنگ خودسری شمع دیدهاند
انگشت زینهار ز گردن کشیدهاند
1. امروز ناقصان به کمالی رسیدهاند
کز خودسری به حرف سلف خط کشیدهاند
1. لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیدهاند
زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیدهاند