رفتیم و داغ ما به دل روزگار از بیدل دهلوی غزل 1294
1. رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند
خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند
1. رفتیم و داغ ما به دل روزگار ماند
خاکستری ز قافلهٔ اعتبار ماند
1. از دلمبگذشت و خوندر چشم حیرتساز ماند
گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند
1. در گلستانی که چشمم محو آن طناز ماند
نکهتگل نیز چون برگ گل از پرواز ماند
1. شوق تا محمل به دوش طبع وحشتساز ماند
بال عنقا موج زدگردی که از ما باز ماند
1. از هجوم کلفت دل ناله بیآهنگ ماند
بوی این گل از ضعیفی در طلسم رنگ ماند
1. رشته بگسیخت نفس زیر و بم ساز نماند
گوش ما باز شد امروز که آواز نماند
1. گر آیینهات در مقابل نماند
خیال حق و فکر باطل نماند
1. دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند
منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند
1. کم نیست صحبت دلگر مرد، زن نماند
آیینه خانهای هست، گر انجمن نماند
1. دلدار گذشت و نگه بازپسین ماند
از رفتن او آنچه به ما ماند همین ماند
1. بسکه بیمارتو بر بستر غم یکرو ماند
یاد گرداندن اگر داشت ته پهلو ماند
1. بهار عمر به صبح دمیده میماند
نفس به وحشت صید رمیده میماند