1 دوران فلک چون تو شهی ننماید تیغ پدرت بند فلک بگشاید
2 از پشت اتابک چو تو شاهی زاید زیرا که ز شیر بچه هم شیر آید
1 بنمای رخ ار کام منت می باید زان پیش که دود از آتشت برناید
2 آنکس که به آتشت دمی گرم نشد از دود تو گر کور نگردد شاید
1 خورشید رخت شبی که وصل آراید با پرتو او ستاره پیدا ناید
2 وان روز که از هجر دری نگشاید در روز مرا ستاره می بنماید
1 ای صبر نگفتی چو غمی پیش آید خوش باش که کار تو ز من بگشاید
2 رفتی چو کلاه گوشه غم دیدی ای صبر کنون کفش کرا می باید؟
1 چون حق مروت و کرم نگزارید امروز که فرمانده و دولتیارید
2 فردا که شود چشم سعادت در خواب از کرده بد چه چشم نیکی دارید؟
1 چون کار من از شهاب بر چرخ رسید وز دست غمم به لطف خود باز خرید
2 هجر آمد و روز من سیه کرد چو شب یعنی که شهاب جز به شب نتوان دید
1 برخاست دلم تا دگری بگزیند گفتم بنشین که یار از من بیند
2 آمد غم تو گفت بدو بنمایم برخاستنی که تا زید ننشیند
1 آن دل که ز غم خون شد اگر به بیند بنشیند و دامن ز غمت در چیند
2 بر خون من اگر نشست را بگزیند برخیزد مشتریش چون بنشیند
1 یاد تو چو جان در دل من بنشیند کو آنکه ز عالم غم تو بگزیند
2 فرخ رخ و روز آنکه هر صبحدمی دیده بگشاید و جمالت بیند
1 ای دل طمع از جفاپرستی بردار هشیار شو و دلت ز مستی بردار
2 در کار خلاص تو دعا خواهم کرد ای پای ز جای رفته دستی بردار