1 گندانی را کز آفتابه ش نم زاد چون آتش خاطر آب خود داد به باد
2 از نام نکو گو پس ازین دست بشو کان تهمت آفتابه بر طشت افتاد
1 بر درگه وصل یار سرهنگانند بی سیمان را ز در برون می رانند
2 در صدر وصال او گرم ننشانند آخر دل خسته را ز من نستانند
1 چون لطف سماع هست جامی کم گیر چون کار طرب بپخت خامی کم گیر
2 با لفظ خوش تو چه حاجت به شراب؟ با سحر حلال تو حرامی کم گیر
1 ای دل بنشین که یار بر خواهد خاست در کار تو دوست وار بر خواهد خاست
2 از راه غباری که میان من و اوست خوش باش که چون غبار بر خواهد خاست
1 بر من ز فراقت ار چه بیدادیهاست دل را به شب از خیالت آزادیهاست
2 شاگردی تو مایه استادیهاست شادم به غمت که در غمت شادیهاست
1 برخاست دلم تا دگری بگزیند گفتم بنشین که یار از من بیند
2 آمد غم تو گفت بدو بنمایم برخاستنی که تا زید ننشیند
1 چون طبع تو با یار جفا می ورزد دل در غم تو ز بیم جان می لرزد
2 گیرم که جهان بجز وصل تو نیست انصاف بده همه جهان این ارزد؟
1 هر دم به تو خصمی دگرم برخیزد ترسم که ز عشقت اثرم برخیزد
2 وآن روز که ساعتی برم بنشینی بیمست که عالم از سرم برخیزد
1 چون دید بتم که کار من بر خطرست وز درد دلم بر رخ زردم اثرست
2 گل بر لب خود نهاد و پس داد به من یعنی که دوای درد دل گلشکر است
1 درد توام ای عهد شکن در جانست غم در دل باشد آن من در جانست
2 دل بردی و دیده خون شد و تن بگداخت با این همه راضیم سخن در جانست