چون حق مروت و کرم از مجیرالدین بیلقانی رباعی 85
1. چون حق مروت و کرم نگزارید
امروز که فرمانده و دولتیارید
1. چون حق مروت و کرم نگزارید
امروز که فرمانده و دولتیارید
1. چون کار من از شهاب بر چرخ رسید
وز دست غمم به لطف خود باز خرید
1. برخاست دلم تا دگری بگزیند
گفتم بنشین که یار از من بیند
1. آن دل که ز غم خون شد اگر به بیند
بنشیند و دامن ز غمت در چیند
1. یاد تو چو جان در دل من بنشیند
کو آنکه ز عالم غم تو بگزیند
1. ای دل طمع از جفاپرستی بردار
هشیار شو و دلت ز مستی بردار
1. جانم به سر زلف مشوش بگذار
خوش باش و مرا به عیش ناخوش بگذار
1. ای از غم هجران تو ای طرفه نگار
در هر نفسی شکایتم بودی کار
1. یارم سخن عشوه نهاد اندر بار
غم تاختن آورد ز من برد قرار
1. یک تیر جفا نماند کان زیبا یار
آنرا نزدست بر دل من صد بار
1. با من چو گل ار شبی بپیوندد یار
ننشسته هنوز رخت بر بندد یار
1. ای دل ز ره دراز می آید یار
خوش باش که دلنواز می آید یار