1 دل بر سر کوی تست سرمست غمت تن همچو دل اوفتاده در شست غمت
2 درمانده آنم که چه بر خواهد داشت جانی که به پای بردم از دست غمت
1 ای کم زده خورشید فلک از رایت عاجز شده کان ز طبع گوهرزایت
2 آن زهره نداشت رنج کاید بر تو آمد به بهانه بوسه زد بر پایت
1 گندانی را کز آفتابه ش نم زاد چون آتش خاطر آب خود داد به باد
2 از نام نکو گو پس ازین دست بشو کان تهمت آفتابه بر طشت افتاد
1 پیروزه آسمان نگینم زیبد بر توسن روزگار زینم زیبد
2 در خرمت نظم و نثر چون خاقانی حقا که هزار خوشه چینم زیبد
1 با من چو شبی به وصل در پیوندد نشسته هنوز رخت بر می بندد
2 بنشینم و در فراق او می گریم برخیزد و بر گریه من می خندد
1 گر یار به خون تو کمر در بندد ای دل مکن آنچه از تو خرد نپسندد
2 گر خون گریم نهان تو بیرون خوش باش من گریم به بود که دشمن خندد
1 گندانی را که گند بدعت دارد فرابه به سنگلاخ ما می آرد
2 او را همه وقت پشت پا خاریدی اکنون به سر من که سرش می خارد
1 دهر ار چه غم نامتناهی دارد در کار دلم بسی تباهی دارد
2 عاجز شده ام از آنکه این موی سپید از بهر چه در سرم سیاهی دارد
1 گل از رخ گلرنگ تو تشویر خورد نرگس ز کمان ابروت تیر خورد
2 در نیشکر سبز شکر در طفلی گویی ز لب چون شکرت شیر خورد
1 از روی خرد شعر ترا ای سره مرد ماننده به آب بیلقان باید کرد
2 این گر چه پر از خطاست می باید خواند وان گر چه پر از گه است می باید خورد