بلبلان رخت به باغ از مجیرالدین بیلقانی غزل 37
1. بلبلان رخت به باغ افگندند
زاغ را بار سفر می بندند
1. بلبلان رخت به باغ افگندند
زاغ را بار سفر می بندند
1. باد چون طره آن جان جهان درشکند
فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
1. تا لاله ز شوخی به جهان شو در افگند
از پرده بسی خسته دلان را بدر افگند
1. جز رگ جان عشق تو دگر چه گشاید؟
یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟
1. گلی کو کزو زخم خاری نیاید؟
میی کو کزان می خماری نیاید؟
1. نیک بدعهد گشت یار این بار
سخت سست است شکل کار این بار
1. هر دم به بند زلف شکاری دگر مگیر
وحشی مباش با من و وحشت ز سر مگیر
1. دوش دلبند من آن مهر گسل
آنکه زو ماه به خوبی است خجل
1. شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام
مرغ جان را گه سودای تو پر سوخته ام
1. مگذار تا توانی کز غم فغان برآرم
ترسم کز آتش دل دود از جهان برآرم
1. نصیحت میکنم دل را که دامن درکش از یارم
چو با دل بر نمیآیم به رنج دل سزاوارم
1. باز ناز ماه رویی می برم
باز مهر کینه جویی می برم