1 آن زلف پر از پیچ و شکن را چه توان گفت؟ وان عارض چون برگ سمن را چه توان گفت؟
2 رویش چمن و رنگ رخ او گل خودروست با آن گل خودروی چمن را چه توان گفت؟
3 عهد دل دلسوخته بشکست و دلم بست دل بستن آن عهد شکن را چه توان گفت؟
4 هر چند سخنهاش همه تلخ چو زهرست شیرینی آن تلخ سخن را چه توان گفت؟
1 نیک بدعهد گشت یار این بار سخت سست است شکل کار این بار
2 یار بد در کنار هر باری غم یارست در کنار این بار
3 از قراری که داشت با او دل بی قراریست بر قرار این بار
4 هم به ره بر بماند لاشه صبر هم به گل در بماند بار این بار
1 از زلف سر شکسته یکی حلقه در شکن بنیاد صبر ما همه در یکدگر شکن
2 بر جان عاشقان زد و مرجان کمین گشای صف گرده است ور دو به یک غمزه بر شکن
3 با ما چو تیردار دل ای شوخ وانگهی ما را هزار تیر ز غم در جگر شکن
4 در باغ عمر ما چو سزای تو میوه نیست گه بیخ خشک سوز و گهی شاخ تر شکن
1 باد چون طره آن جان جهان درشکند فتنه بینی که در عقل و روان در شکند
2 دل بر آتش نهم آن لحظه که آن عهدشکن بر مه نو ز ره مشگ فشان در شکند
3 عهد کرد او که خورد خونم و می ترسم از آنک بشکند عهد و مرا کام به جان در شکند
4 گر چه بسیار کمانش بکشم آخر کار تیر مژگانش مرا همچو کمان در شکند
1 ای به حسن آفت جهان که تویی که شناسد ترا چنان که تویی؟
2 همه عالم بتان عشوه دهند نه ازین دست دلستان که تویی
3 از تو دور اوفتاده ام عجب است این چنین در میان جان که تویی
4 گفتی آیی درین میان که منم من که باشم در آن میان که تویی؟
1 حسن او بار دگر می بینی عکس رخسار قمر می بینی
2 من نبینم ز دهانش اثری تو بگو هیچ اثر می بینی؟
3 از میانش به خدا بر تو دهم هیچ جز بند کمر می بینی
4 شکرش عقل مرا کرد شکار شکر عقل شکر می بینی
1 دریغا قصه دردت چنین مشکل نبایستی ره درد ترا جز وصل تو منزل نبایستی
2 اگر چه غرقه شد کشتی به دریای غمت دل را کنارم هر شبی از دیده چون ساحل نبایستی
3 مرا بهر رضای تو دلی بایستی انده کش غلط گفتم که با این غم مرا خود دل نبایستی
4 چو کردم حاصل عمرم فدای خاک پاک تو دل سرگشته از وصل تو بی حاصل نبایستی
1 گر چشم شوخ تو ز جفا خفته نیستی کار جهان چو زلف تو آشفته نیستی
2 ور نیستی به همت لعل تو هیچ دل با نوک غمزه های تو ناسفته نیستی
3 چوگان زدن نه کار تو بودی بر آفتاب گره راه گوی ز آه دلم رفته نیستی
4 چون لاله زیر زلف تو جایی گرفتمی گر بخت من چو نرگس تو خفته نیستی
1 زین بیش دل دزدی مکن کز دل جهان پرداختی جان بخش ما را کز دو لب صد کیسه جان پرداختی
2 از غمره جانها بسته ای وز غم جگرها خسته ای با ما کنون پیوسته ای کز ما جهان پرداختی
3 گفتم نپردازی بدان کاری ز غم کارم به جان ای فتنه آخر زمان آخر بدان پرداختی
4 راندی به زلف سرنگون دوش از دل مه جوی خون در خون مه رفتی کنون کز عاشقان پرداختی
1 ناوک مینداز ای صنم از غمزه بر من بیش ازین هر چند گیلی گردنی زو بین میفگن بیش ازین
2 قد در غمت نون کرده ام وز دیده جیحون کرده ام مفگن که نه خون کرده ام خون در دل من بیش ازین
3 پوشم به دامان در نهان هر شب سرشگ از پاسبان پوشیدن آخر چون توان دریا به دامن بیش ازین؟
4 از دوستی دل برده ای بس جان به غم آزرده ای بد دوستی گو کرده ای با هیچ دشمن بیش ازین