1 دلم عشق ترا چون جان نهان داشت مسوز آن دل که عشقت را چو جان داشت
2 به چشمم عشق تو خوش لقمه ای بود چو خوردم استخوان اندر میان داشت
3 زبانم سوخت چون نام غمت برد تو گفتی نامش آتش در دهان داشت
4 ترا دل چرب مرغی دید و نشنید که غم بر شاخ مرغت آشیان داشت
1 دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت
2 صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت
3 شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد بیشتر می شد ولیکن بیشتر فرمان نداشت
4 غم نمی بایست دل را وین به اقبال تو بود وانکه می بایست یعنی صبر یک جوزان نداشت
1 با غمت دل زحمت جان بر نتافت جان که زلفت دید ایمان بر نتافت
2 عقل با درد تو از درمان گریخت بوالعجب دردا که درمان بر نتافت
3 تیر مژگانت ز باریکی که بود چند کردم جهد، پیکان بر نتافت
4 دل ز عشق و عشوه گرمت بسوخت حجره ای رخت دو سلطان بر نتافت
1 به دلی وصل تو در نتوان یافت جانی و بر تو ظفر نتوان یافت
2 راحت دل ز تو چون شاید بست کز تو جز خون جگر نتوان یافت
3 از که پرسم خبر وصل تو من که ز سیمرغ خبر نتوان یافت
4 گوهر عمر و وصال تو یکی است که چو گم گشت دگر نتوان یافت
1 کس درین دوران وفاداری نیافت یاریی بی زحمت از یاری نیافت
2 روز عالم رفت و در عالم کسی بی غمی را روز بازاری نیافت
3 هیچ عاشق بر گلی ننهاد دل تا از آن گل در جگر خاری نیافت
4 دل به جان آمد ز دست خویش از آنک مردمی در هیچ دلداری نیافت
1 دوش چون دست قدر مهر از در شب بر گرفت عقد گردون بیضه ای از عنبر شب بر گرفت
2 بر سر شب تاج بود از گوهر گردون ولیک دود دلها هر زمان تاج از سر شب بر گرفت
3 پیش از آنگه کاید آواز تتق دار فلک لشکر غم بود و من تا لشک شب بر گرفت
4 آسمان دیا اینکه من خوش خوش همی سوزم چو عود شمع مشرق بر زمین زد مجمر شب بر گرفت
1 زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت
2 لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت
3 خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود از سرشگ چشم من یک نیمه طوفان بر گرفت
4 تا سر زلف تو چوگان گشت در میدان جان صد هزاران گوی زر گردون به دندان بر گرفت
1 آن زلف پر از پیچ و شکن را چه توان گفت؟ وان عارض چون برگ سمن را چه توان گفت؟
2 رویش چمن و رنگ رخ او گل خودروست با آن گل خودروی چمن را چه توان گفت؟
3 عهد دل دلسوخته بشکست و دلم بست دل بستن آن عهد شکن را چه توان گفت؟
4 هر چند سخنهاش همه تلخ چو زهرست شیرینی آن تلخ سخن را چه توان گفت؟
1 ای شب خجل ز مویت گل تنگ دل ز رویت کوثر عرق گرفته از شرم خاک کویت
2 ماییم و خشک جانی بر کف نهاده پیشت یا رحمت است رایت یا کشتن آرزویت
3 عالم ز عشوه پر کن دلها به غمزه بشکن کس را نماند رویی کارد سخن به رویت
4 آشوب شهر جویی بربند راه وصلت خون ریز خلق خواهی بگشای بند مویت
1 غمی دارم که هرگز کم نگردد دلی داری که گرد غم نگردد
2 به جان زخم ترا مرهم که باید؟ اگر هم زخم تو مرهم نگردد
3 هنوز آن دل بود در دام عالم که او با درد تو همدم نگردد
4 ز لب صفرای من بشکن میندیش که سور هیچ کس ماتم نگردد