1 ز عالم دلربایی بر نیامد کزو شور و جفایی بر نیامد
2 چه گویم من تو خود دانی که بی زهر! به باغ کس گیایی بر نیامد
3 نشد روزی به شب هرگز که آن روز به دست غم خطایی بر نیامد
4 شد از ساز ارغنون عمر و افسوس کزو بانگ نوایی بر نیامد
1 سوخت دل از عشق دوست دوست دمی در نساخت خواند مرا وز دو لب ما حضری بر نساخت
2 من به وفا سوختم پرده دل گر چه او راه جفا زد چنانک پرده دیگر نساخت
3 شکر کنم گر چه شد شکر من زهر او بو که بسازد مرا زهر چو شکر نساخت
4 با تو بسازیم گفت ار کنی از دل کباب من همه تن سوختم و آن بت کافر نساخت
1 با سر زلف تو مرا کار به جایی نرسد درد مرا گر تو تویی از تو دوایی نرسد
2 از تو هر آن روز که من گل به وفا می طلبم شب نرسد تا به دلم خار جفایی نرسد
3 در غم آنم که شود عمر من از دست چو گل وز چمن وصل توان مهر گیایی نرسد
4 نیست عجب گر نرسد گوهر وصل تو به من ملک سلیمان چه عجب گر به گدایی نرسد
1 دل سپر بفگند چون درد ترا درمان نداشت عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت
2 صبر می زد لاف چون طوفان غم بالا گرفت عاجزی شد زانکه کشتی در خور طوفان نداشت
3 شحنه عشق تو تا سر حد جان آتش بزد بیشتر می شد ولیکن بیشتر فرمان نداشت
4 غم نمی بایست دل را وین به اقبال تو بود وانکه می بایست یعنی صبر یک جوزان نداشت
1 شاید که ز تو یک نفس آسوده نباشیم جز زیر پی عشق تو فرسوده نباشیم
2 خود شرم نداری تو که در دولت حسنت ما زان تو وانگه ز تو آسوده نباشیم
3 عشوه چه دهی با سری افگن سخن ما؟ تا بر سر این عشوه بیهوده نباشیم
4 یعقوب تو گشتیم یکی بوی به ما ده! تا بی خبر از یوسف گم بوده نباشیم
1 زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت
2 لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت
3 خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود از سرشگ چشم من یک نیمه طوفان بر گرفت
4 تا سر زلف تو چوگان گشت در میدان جان صد هزاران گوی زر گردون به دندان بر گرفت
1 به دلی وصل تو در نتوان یافت جانی و بر تو ظفر نتوان یافت
2 راحت دل ز تو چون شاید بست کز تو جز خون جگر نتوان یافت
3 از که پرسم خبر وصل تو من که ز سیمرغ خبر نتوان یافت
4 گوهر عمر و وصال تو یکی است که چو گم گشت دگر نتوان یافت
1 می درفگن به جام که مست شبانهایم ما را سهگانه ده که درین ره یگانهایم
2 زان جام آبگینه به رغم زمانه زود آبی بده که تشنه به خون زمانهایم
3 از زلف و خال، دانه و دامی بساز از آنک ما صید عالم از پی این دام و دانهایم
4 ار نقل و شمع نیست ز لب نقل ما بساز ما خود چو شمع از آتش دل در میانهایم
1 آب آن عارض خرم برخاست تاب آن طره پر خم برخاست
2 آنکه بی عشق تو درمانم بود شاد بنشست وز ماتم برخاست
3 وانکه می کرد سر اندر سر غم پای کوبان ز سر غم برخاست
4 زخمهایی که زدی بر دل ما همه بی زحمت مرهم برخاست
1 با که گشایم نفس کاهل صفایی نماند؟ در همه روی زمین بسته گشایی نماند
2 بر چمن روزگار پی چه نهم کاندرو؟ نوش نهالی نرست مهر گیایی نماند
3 قافله خرمی زان سوی عالم گذشت وز پی واماندگان بانگ درایی نماند
4 دل طلب یار کرد باز بترکش گرفت دید که در هیچ کس هیچ وفایی نماند