شیرینلبی که آفت از ملکالشعرا بهار غزل 300
1. شیرینلبی که آفت جانها نگاه اوست
هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست
...
1. شیرینلبی که آفت جانها نگاه اوست
هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست
...
1. غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
...
1. قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست
قصر سلطان امنتر ازکلبهٔ درویش نیست
...
1. به کشوری که در آن ذرهای معارف نیست
اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
...
1. اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست
...
1. شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست
نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
...
1. در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت
تا خون من نریخت ز من دست برنداشت
...
1. در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون کهآب از سرگذشت
...
1. گفتمشهنگاموصل است ای بتفرخار، گفت:
باش اکنون تا برآید، گفتم: ازگل خار، گفت:
...
1. از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت
از دوست بهخیر آمد و از ما بهسلامت
...
1. شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
...
1. خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وان راز نهانی را از پرده براندازند
...