1 وحشت راه دراز از نظر کوته ماست رخ متاب ای دل ازین ره که خدا همراه ماست
2 نیست اصلا خبری در سر بازار وجود ور همانا خبری هست به خلوتگه ماست
3 جز تو ای عشق! اگر ما در دیگر زدهایم جرم بر عقل به هر در زدهٔ گمره ماست
4 گرچهی کند رفیقی به ره ما چه زبان زان که ما آب روانیم و ره ما چه ماست
1 شب فراق تو گویی شبان پیوسته است که زلف هرشبی اندرشب دگربسته است
2 دل از تمام علایق گسستهام که مرا خیال ابروی او پیش چشم، پیوسته است
3 نه خنجر و نه کمانست ابروان کجش که در فضیلت رویش دو خط برجسته است
4 نشاط من ز خط سبز آن پسر باری چنان بود که فقیری زمردی جسته است
1 نم باران ز بستان گرد رفته است طبیعت را گلی از گل شکفته است
2 نسیم آزاد میآید به بستان چرا پس مرغکان را دل گرفته است
3 عجب شوری بپاکردست بلبل ندانم عشق در گوشش چه گفته است
4 به ما جز عشق و آزادی مده پند که عاشق حرفمردم کم شنفته است
1 تو اگر خامی و ما سوخته، توفیر بسی است شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است
2 هر طبیبی نکند چارهٔ این مردهدلان که دوای دل ما درکف عیسینفسی است
3 گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب سوی حق راهبر موسی عمران، قبسی است
4 کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است
1 شیرینلبی که آفت جانها نگاه اوست هرجا دلیست بستهٔ زلف سیاه اوست
2 کردم سراغ دل ز مقیمان درگهش گفتند رو بجوی مگر فرش راه اوست
3 گویند یار خون دل خلق میخورد وان لعل سرخ و دست نگاربن کواه اوست
4 او پادشاه کشور حسنست و ما اسیر وآن زلف پر خم و صف مژگان سپاه اوست
1 غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیست
2 گر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
3 بر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
4 در میان اصلهای عام جز اصل وجود بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
1 قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست قصر سلطان امنتر ازکلبهٔ درویش نیست
2 طاهر آن دامان کزو دست امیدی دور نه قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست
3 گر ز خون من نگین شاه رنگین میشود گو بریز این خون که مقدار نگینی بیش نیست
4 برکس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست
1 به کشوری که در آن ذرهای معارف نیست اگرکه مرگ بباردکسی مخالف نیست
2 بگو به مجلس شورا چرا معارف را هنوز منزلت کمترین مصارف نیست
3 وکیل بیهنر از موش مرده میترسد ولی ز مردن ابناء نوع خائف نیست
4 کند قبیلهٔ دیگر حقوق او پامال هرآن قبیله که بر حق خویش واقف نیست
1 اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست
2 گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج چون اختیار خانه به دست من و تو نیست
3 درکارهای رفته مکن داوری کزان جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست
4 خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست
1 شاهدی کز پی او دیدهٔ گریانی نیست نوبهاریست که هیچش نم بارانی نیست
2 گر شبانگه نشود دیدهٔ ابری گریان بامدادان به چمن غنچهٔ خندانی نیست
3 الله الله مکن ای ابر چنین سنگدلی کز عطش در دل افسردهٔ ما جانی نیست
4 گرتوبر سبزه وربحان نکنی مرحمتی برلب جوی دگر سبزه وریحانی نیست