1 جهان جز که نقش جهاندار نیست جهان را نکوهش سزاوار نیست
2 سراسر جمال است و فر و شکوه بر آن هیچ آهو پدیدار نیست
3 جهان را جهاندار بنگاشته است به نقشی کزان خوبتر کار نیست
4 چو بیغاره رانی همی بر جهان چناندان که جز برجهاندار نیست
1 هرکو در اضطراب وطن نیست آشفته و نژند چو من نیست
2 کی میخورد غم زن و دختر آن را که هیچ دختر و زن نیست
3 نامرد جای مرد نگیرد سنگ سیه چو در عدن نیست
4 مرد از عمل شناخته گردد مردی بهشهرت و بهسخن نیست
1 در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت
2 موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت
3 جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت
4 بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت
1 ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت
2 سایهٔ بید معلق هر طرف پیرامنش پرده پیش پرتومهر جهانآرا گرفت
3 شاخ نیلوفر چوکرمی سر ز جا برکرد وگفت وای من کز ضعف نتوانم دمی بالاگرفت
4 از ورای شاخ گفت و تابش خورشید را دید کاش بتوانستمی یکلحظه جای آنجاگرفت
1 تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت
2 صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت
3 او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری کایننگیناز مشک کرد،آنچنبر از عنبر گرفت
4 طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد صدهزار انگشتریبشکستو باز از سرگرفت
1 ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت
2 در حضور پهلوی اردنگ خوردی، مزد شستت هی کتک خوردی و هی بالا نهادی، نوش جانت
3 در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی، نوش جانت
4 در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت جانب دلهای مظلومان گشادی، نوش جانت
1 طبع بلند مرا کیست که فرمان برد ز من پیامی بدان مردک کشخان برد
2 گوید یکچند باز جانب یزدانشناس بترس اگر داوریت کس بر یزدان برد
3 توئی که از دیرگاه رای خطاکار تو آب نکوکاری از روی نیاکان برد
4 نام سخن بردنت بالله ماند بدانک مردک شلغمفروش مشک به دکان برد
1 این عامیان که در نظر ما مصورند هر روز دام کینه به ما بر بگسترند
2 ما پاسدار دین و کتاب پیمبریم وبنان عدوی دین و کتاب پیمبرند
3 دین نیست اینکه بینی در دست این گروه کاین مفسده است و این دنیان مفسدت گرند
4 وین رسم پاک نیست که دارند این عوام کاین بدعت است و این سفها بدعت آورند
1 فریاد ازین بئسالمقر وین برزن پر دیو و دد این مهتران بیهنر وین خواجگان بیخرد
2 شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد
3 قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد
4 گفتند دانایان مه، مه زاید از مه، که ز که از مردم به کار به، وز کشور بد، کار بد
1 شب برکشید رایت اسود لون شبه گرفت زبرجد
2 شد چیره بر عمائم خضرا بار دگر علائم اسود
3 گفتی ز نو سلالهٔ عباس بردند حق آل محمد
4 مشرق به رنگ سوسن بری مغرب به رنگ ورد مُورد