1 محشر خرگشت طهران، محشر خر زندهباد خرخری ز امروز تا فردای محشر زنده باد
2 روح نامعقول این خر مرده ملت، کز قضا هست هر روزی ز روز پیش خرتر، زنده باد
3 اندرین کشورکه تا سرزندگان یکسر خرند گر خری تیزی دهد گویند یکسر زنده باد
4 اسب تازی گر بمیرد از تاسف، گو بمیر اندر آن میدان که گویند ابلهان خر زنده باد
1 ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند
2 از سیم به سر، یکی کلهخود ز آهن به میان یکی کمربند
3 تا چشم بشر نبیندت روی بنهفته به ابر چهر دلبند
4 تا وارهی از دم ستوران وین مردم نحس دیو مانند
1 شکست دستی کز خامه بینگار آورد نگارها ز سرکلک زرنگار آورد
2 شکست دستی کاندر پرند روم و طراز هزار سحر مبین هردم آشکار آورد
3 شکست دستی کز شاهدان حجلهٔ طبع بت بهار در ایوان نوبهار آورد
4 شکست دستی کاندر سخن ید بیضا پی شکستن فرعونیان به کار آورد
1 در شهربند مهر و وفا دلبری نماند زیر کلاه عشق و حقیقت، سری نماند
2 صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل آئینه گو مباش چو اسکندری نماند
3 عشق آنچنان گداخت تنم را که بعد مرگ بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
4 ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز اکنون که از برای تو بال و پری نماند
1 ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت
2 در حضور پهلوی اردنگ خوردی، مزد شستت هی کتک خوردی و هی بالا نهادی، نوش جانت
3 در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی، نوش جانت
4 در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت جانب دلهای مظلومان گشادی، نوش جانت
1 فریاد ازین بئسالمقر وین برزن پر دیو و دد این مهتران بیهنر وین خواجگان بیخرد
2 شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد
3 قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد
4 گفتند دانایان مه، مه زاید از مه، که ز که از مردم به کار به، وز کشور بد، کار بد
1 هند و ایران برادران همند زبدهٔ نسل آریا و جمند
2 آنیکی شیر وآندگر خورشید نزد مردم به راستی علمند
3 پارس شیر است و هند خورشید است پشت بر پشت پاسدار همند
4 سیرچشمند هر دو چون خورشید گرچه چون شیرگرسنه شکمند
1 گویند سیم و زر به گدایان خدا نداد جان پدر بگوی بدانم چرا نداد؟!
2 از پیش ما گذشت خدا و نداد چیز دیشب، که نان نسیه به ما نانوا نداد
3 جان پدر بگوی بدانم خدا نبود آن شخص خوشلباس که چیزی به ما نداد؟
4 گر او خدا نبود چرا اعتنا نکرد بر ما و هیچ چیز به طفل گدا نداد؟
1 در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت
2 موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت
3 جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت
4 بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت
1 عاقل آن نیست که فضلی وکمالی دارد عاقل واقعی آنست که مالی دارد
2 ایپسر فضل وادب اینهمه تحصیلمکن فضل اندازه و تحصیل روالی دارد
3 اندربن دوره بهمال است، جمال همه کس نشود خوار، عزیزی که جمالی دارد
4 من پی علم شدم، مدعیان در پی مال هرکسی خاصیتی بخشد و حالی دارد