1 شد سیه مست بلاهشیار، تاکستان کجاست؟ پاکباز خفته شد بیدار، پاکستان کجاست؟
2 هند و ایران دیولاخ فتنه و آشوب کشت رام چند دیوکش کو؟ رستم دستان کجاست؟
3 اهل مشرق پیروبرنا یار و همدست همند همت یاران چه شد؟ اقدام همدستان کجاست؟
4 باغ و بستان فضایل بود روزی آسیا عندلیبانراچهشد؟آنباغوآنبستان کجاست؟
1 امروز روز عزت دیهیم و افسر است عصری بلند پایه و عهدی منور است
2 جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک بر سینه دست طاعت و بر آستان سر است
3 سوی دگر گرسنگی و، نعمت اینسوی است ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است
4 بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است
1 هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است معنی حبالوطن، فرمودهٔ پیغمبر است
2 هرکه بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان چون شهیداناز می فخرشلبالبساغر است
3 از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش زان که بی این هرسه، مردم ازبهائم کمتراست
4 قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی خاصه در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است
1 گویی علامت بشر اندر جهان، غم است آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است
2 شاعر پیمبری است خداوند او شعور کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است
3 هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب الهامها فرستد و جبریل او غم است
4 بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق این هر دو مار با همه کس یار و همدم است
1 یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است
2 یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است
3 یک مرغ، جفت و جوجه به شاهین سپرده است یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است
4 یک مرغ، پر شکسته و افتاده در قفس یک مرغ، پر به گوشهٔ اختر کشیده است
1 تن زنده والا به ورزندگی است که ورزندگی مایهٔ زندگی است
2 به ورزش گرای وسرافراز باش که فرجام سستی سرافکندگی است
3 به سختی دهد مرد آزاده تن که پایان تنپروری بندگی است
4 دلی بایدت روشن و تندرست اگر جانت جویای فرخندگی است
1 «دل آن ترک نه اندر خور سبمبنبر اوست سخن او نه ز جنسلب چونشکر اوست»
2 بینی آن زلف که سیسنبر و سوسن، بر اوست دل من فتنه برآن سوسن و سیسنبر اوست
3 چون فروپیچد و برتابد و بر بندد گوئی از غالیه اکلیلی زیب سر اوست
4 باز چون برفکند بند و رها سازد زلف گوئی از مشک یکی پیرهن اندر بر اوست
1 گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست
2 ما را که برنجیم از این زندگی امروز در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست
3 گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست
4 وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست
1 غم مخور ای دل که جهان را قرار نیست و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست
2 آنچه مجازی بود آن هست آشکار و آنچه حقیقی بود آن آشکار نیست
3 هست یکی پردهٔ جنبندهٔ بدیع کز برآن نقش و صور را شمار نیست
4 پرده همی جنبد و ساکن بود صور لیک به چشم تو جز از عکس کار نیست
1 جهان جز که نقش جهاندار نیست جهان را نکوهش سزاوار نیست
2 سراسر جمال است و فر و شکوه بر آن هیچ آهو پدیدار نیست
3 جهان را جهاندار بنگاشته است به نقشی کزان خوبتر کار نیست
4 چو بیغاره رانی همی بر جهان چناندان که جز برجهاندار نیست