غم مخور ای دل که از ملکالشعرا بهار قصیده 48
1. غم مخور ای دل که جهان را قرار نیست
و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست
1. غم مخور ای دل که جهان را قرار نیست
و آنچه تو بینی به جز از مستعار نیست
1. جهان جز که نقش جهاندار نیست
جهان را نکوهش سزاوار نیست
1. هرکو در اضطراب وطن نیست
آشفته و نژند چو من نیست
1. در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت
1. ضیمرانی در بن بید معلق جاگرفت
پنجهٔ نازک به خاک افشرد وکم کم پاگرفت
1. تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت
پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت
1. ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت
ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت
1. طبع بلند مرا کیست که فرمان برد
ز من پیامی بدان مردک کشخان برد
1. این عامیان که در نظر ما مصورند
هر روز دام کینه به ما بر بگسترند
1. فریاد ازین بئسالمقر وین برزن پر دیو و دد
این مهتران بیهنر وین خواجگان بیخرد
1. شب برکشید رایت اسود
لون شبه گرفت زبرجد