1 دو چیز است شایسته نزدیک من رفیق جوان و رحیق کهن
2 رفیق جوان غم زداید ز دل رحیق کهن روح بخشد به تن
3 رفیقی به شایستگی مشتهر رحیقی به بایستگی ممتحن
4 جوانی نه بر دامنش گرد ننگ شرابی نه در صافیش درد دن
1 نوبهار است و بود پرگل و شاداب چمن همه گلها بشکفتند به غیر ازگل من
2 تا به چند ای گل نازک ز چمن دلگیری خیز و با من قدمی نه به تماشای چمن
3 صبحدم بر رخ گل آب زند ابر بهار تو دگر برگل روی از مژگان آب مزن
4 شادی دشمن و آزار دل دوست مخواه زان که چون گریه کند دوست، بخندد دشمن
1 ای پزشکی خطت رسید به من چون به یعقوب پیر، پیراهن
2 خطی آنجا نبشته دیدم نغز که شد از آن دو چشم من روشن
3 شیوهٔ میر و شیوهٔ درویش هر دوان درتنیده در یک فن
4 چون دو رنگ بدیع در یک گل چون دو جان عزیز در یک تن
1 زد پنجه وپنج پنجهام برتن زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من
2 یاربم نکرد زور سرپنجه با پنجه روزگار مردافکن
3 شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده وبن کرهٔ بخت همچنان توسن
4 خندان خندان جوانیم دزدید خردک خردک، زمانهٔ رهزن
1 خرم و آباد باد مرز خبوشان هیچ دلی از ستم مباد خروشان
2 گرچه خبوشانیان خروشان بودند بینی زین پس خموش اهل خبوشان
3 مردی باید ستودهخوی کزین پس برنخروشند این گروه خموشان
4 تا نخروشند این گروه بباید آنچه پسندد به خود، پسندد به ایشان
1 گه فریضهٔ شام آن چراغ ترکستان کنار من ز رخ خویش کرد لالستان
2 پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان
3 به چرخ، برجیس از ماه روی او خیره بهباغ، نرگس در چشممست اوحیران
4 بهزیر لعل لب اندر دو رشته دندانش چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان
1 کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
2 ای هیون آتش دم، ای عقاب باد افسای ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاکافشان
3 خاک از تو در لرزه، آب از تو در ناله باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
4 غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر دیو سیرتی تاکی، سوی آدمیت ران
1 مژده که بگرفت جای از بر تخت کیان شاه جهان پهلوی میر جهان پهلوان
2 نابغهٔ راستین، قائد ایران زمین پادشه بیقرین، خسرو صاحبقران
3 شیردل و پیلتن، یکهسوار وطن فارس لشکرشکن، قائد کشورستان
4 مهر ز برجیسخواست کاصل سعادت کجاست روی به شه کرد راست گفت که آنست آن
1 خواندیم در دفاتر و کردیم امتحان کاز بعد هر غمی بود آسایشی نهان
2 چون شب تمام گردد روزی شود پدید چون بگذرد بلیه رفاهی شود عیان
3 تاربخ روزگار سراسر بخواندهام زایران و روم و مشرق و مغرب یکان یکان
4 قرنیدو چون گذشت به بدبخت کشوری پیدا شود ز غیب یکی صاحبقران
1 چون اوج گرفت مهر از سرطان بگشاد تموز چون شیر دهان
2 شد خشک به دشت آن سبزهٔ خرد شد پست به کوه آن برف کلان
3 شد توت سپید و انگور رسید وان توت سیاه آمد به دکان
4 شد گرم هوا شد تفته زمین زبن بیش به شهر ماندن نتوان