1 دادم دو پسر خدای و سه دختر هر پنج بزاده از یکی مادر
2 هوشنگی و مامی و ملک دختی چارم پروانه مهرداد آخر
3 امید که زندگی کنند این پنج نه چون دو پسر که مرد و یک دختر
4 هوشنگ به هشت سالگی باشد بالنده و خوبروی و خوش مخبر
1 روزآدینه ببستیم زری رخت سفر بسپردیم ره دیلم و دریای خزر
2 بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار که صبا خادم او بود و شمالش چاکر
3 به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر
4 رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود هدهدیغران چون شیر و دمان چون صرصر
1 شریر، قاضی و رهزن، امین و دزد، عسس! ازبن دیار بباید برون جهاند فرس؛
2 فتاده کارکسان با جماعتی که بوند همه عوان و همه خونی و همه ناکس!
3 زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی مهار جمله سپرده هوی به دست هوس!
4 .. .... ...... ................. که از نهیبش برخاست ناله از هرکس!
1 خوشست اکنون اگر جویی به آبسکون گذار اندر سوی مازندران تی و برگیری قرار اندر
2 گهی بر ساحل دریا بخوید و مرغزار اندر گهی بر طرف بابل رود با بوس و کنار اندر
3 گهی غلطیده درگردونههای برقسار اندر گهی بنشسته بر تازی کمیت راهوار اندر
4 خوشا مازندران ویژه پاییز و بهار اندر به خاصه طرف آبسکون بدان دریاکنار اندر
1 بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر با نبی برگو از تربت خونین پسر
2 عرضه کن بر وی، کز حالت فرزند غریب وان مصیبتها، آیا بودت هیچ خبر؟
3 هیچ دانی که چه بودست غریبان را حال یا چه رفته است غریبالغربا را بر سر
4 چه کذشته است ز بدخواه، برآن پور غریب چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر
1 چیست آن جنبدهٔ والاگهر گوهرش از آب و آتش جسته فر
2 زادهٔ خورشید و همپیمان خاک گاه چون مریخ و گاهی چون قمر
3 هر زمان رنگی پذیرد در جهان گه سیه، گه سرخ، گه رنگ دگر
4 جانورکردار، جنبانست و هست اندر او جانها و خود ناجانور
1 ای زده زنار بر، ز مشک به رخسار جز تو که بر مه ز مشگ برزده زنار
2 زلف نگونسارکردهای و ندانی کو دل خلقی ز خویش کرده نگونسار
3 روی تو تابنده ماه بر زبر سرو موی تو تابیده مشگ از برگلنار
4 چشم تو ترکی وکشوربش مسخر زلف تو دامی و عالمیش گرفتار
1 چیست آن سرو نارسیده به بار بردمیده ز ایزدی گلزار
2 در بهار است چون به گاه خزان در خزان است چون به گاه بهار
3 خود بود سروبن ولی بینی برسرش سروهای خوشرفتار
4 سرو را آب سرفرازکند وین خوداز آب پست گردد و زار
1 خمش مباش کنون کامد ای بهار، بهار سخن زلعبت چین وبت بهار، به آر
2 ز بیحقیقتی چرخ و بیوفایی دهر هزاردستان زد در میان باغ، هزار
3 چه گفت؟ گفت جهان رهزنی حرامخورست تو سر به عشوهٔ دهر حرامخوار، مخار
4 زمانه کشت ترا نارسیده میدرود مکار تخم امل، در زمین این مکار
1 حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر
2 به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر
3 من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد بر آسمان وطن ز آفتاب روشنتر
4 ز نظم و نثرکس ار پایهور شدی بودی مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب، مقر