1 یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود
2 خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوشخرام در میان شاعران شرق، سرتاسر نبود
3 درسخنهای دری چابک تر و بهتر ز من در همه مرز خراسان، یک سخن گستر نبود
4 سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود
1 شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند اختران میخ بر این برشده درگاه زدند
2 راهداران فلک بر گذر راهزنان به فراخای جهان ژرف یکی چاه زدند
3 چرخداران سپهر از مدد بارخدای آتش اندر تن اهریمن بدخواه زدند
4 خاکیان نیز به برچیدن هنگامه دیو بر زمین بانگ توکلت علی الله زدند
1 نخلی که قد افراشت به پستی نگراید شاخی که خم آورد دگر راست نیاید
2 ملکی که کهن گشت دگر تازه نگردد چون پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
3 فرصتمده از دستچو وقتیبه کف افتاد کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
4 با همت و با عزم قوی ملک نگهدار کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
1 چون اختران پلاس سیه بر سر آورند کبکان به غارت تن من لشکرآورند
2 دودو و سه سه دهتادهتا وبیست بیست چون اشتران که روی به آبشخورآورند
3 آوخ چه دردهاکه مرا در دل افکنند آوخ چه رنجهاکه مرا برسرآورند
4 ازپا ودست و سینه وپشت وسر وشکم بالا وزمبر رفته و بازی درآورند
1 گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند آفرینها باید آن فرزند بر مادرکند
2 گر دگربار این چنین بیرون شود آن دلربای خود یقین میدان که اوضاع جهان دیگرکند
3 کس به رخسار مه از مشک سیه چنبر نکرد او به رخسار مه از مشک سیه چنبرکند
4 کس قمر را همنشین با نافهٔ ازفر ندید او قمر را همنشین با نافهٔ ازفر کند
1 به کام من بر یک چند گشت گیهان بود که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
2 هزار دستان بد در سخن مرا و چو من نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
3 مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
4 شکفته بود همه بوستان خاطر من حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
1 به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد ترا پیام به صد عز و احترام دهد
2 ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر به کار بندی پندی که باب و مام دهد
3 نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد ز خاک پاک نیاکان، ترا سلام دهد
4 وز استخوان نیاکانت برگذشته بود دم بهار که ازگل به گل پیام دهد
1 شکر خداکه دوره غربت بسر رسید رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید
2 روزی که رختبستماز ایران سوی فرنگ پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید
3 گفتم زمان خرقه تهی کردنست، خیز رخت سفر ببند که وقت سفر رسید
4 اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت وآسیب زخم آن به میان جگر رسید
1 به هوس بردم سی روز مه روزه بسر که یکی بوسه زنم بر لب آن ترک پسر
2 خواهم اول ز دو نوشین لب او بوسهٔ عید زان سپس خواهم ازو بوسهٔ سی روزدگر
3 ور مراگوید یک بوسه فزون میندهم بوسهزین بیشچهخواهی؟شوازینخانهبدر
4 اندرآن زلف زنم چنگ و فراز آورمش من زنم بوسه و معشوق شود بوسه شمر
1 پانزده روز است تا جایم در این زندان بود بند و زندان کی سزاوار خردمندان بود
2 کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود
3 همت آن باشد که گیری دستی از افتادهای بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود
4 کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقتخشم آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود