1 شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند گل با نسیم صبح، سر از خواب برکند
2 نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی تا خویش را درآینه هر دم نظرکند
3 لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر تا با سرشگ ابر، لب خشک تر کند
4 وقتست تاکه نطفهٔ زندانی نبات زندان خاک بشکند و سر بدرکند
1 بهارا بهل تا گیاهی برآید درخشی ز ابر سیاهی برآید
2 درین تیرگی صبر کن شام غم را که از دامن شرق ماهی برآید
3 بمان تا درین ژرف یخزار تیره به نیروی خورشید راهی برآید
4 وطن چاهسار است و بند عزیزان بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
1 مکن حدیث سکندر که اندرین کشور «فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»
2 جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر عیان چو آید ویران شود بنای خبر
3 خبرگزافه بود گوش برگزافه منه فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر
4 خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر
1 ای معشر خودخواه منافق به چه کارید؟ جزکشتن یاران موافق به چه کارید؟
2 ای جز ز عناد و حسد و تهمت و آزار بگسسته دل از جمله علایق به چه کارید؟
3 ای راست به مانند غراب و بچه خویش بر فکر بد خود شده عاشق، به چه کارید؟
4 ای بر سر هر ره که رود جانب مقصود گرد آمده و ساخته عایق به چه کارید؟
1 مرا داد گل پیشرس خبر که نوروزرسد هفتهٔ دگر
2 مرا گفت گذر کن سوی شمال که من نیز بدانجا کنم گذر
3 چو فارغ شوم از کار نیمروز شتابم به سوی ملک باختر
4 به لشکرگه اسفندیار نیو به دعوتگه زردشت نامور
1 نوروز و اورمزد و مه فرودین رسید خورشید از نشیب سوی اوج سر کشید
2 سال هزار و سیصد و هشت از میان برفت سال هزار و سیصد و نه از کران رسید
3 سالی دگر ز عمر من و تو به باد شد بگذشت هرچه بود، اگر تلخ اگر لذیذ
4 بگذشت بر توانگر و درویش هرچه بود از عیش و تلخکامی، وز بیم و از امید
1 حقپرستان سلف، کاری نمایان کردهاند معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کردهاند
2 بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ زیرش انباری برای آب باران کردهاند
3 پلهای دیگر نهادستند از سوی دگر از پی آمد شد خاصان مگر آن کردهاند
4 اندر آنبیآب وادی جای کشت و زیست نیست زین سبب پیداست کان را بهر یزدان کردهاند
1 شمسهٔ ملک سخن را تا افول آمد پدید جامهٔ شب شد سیاه و دیده مه شد سپید
2 چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین زان که چون او در زمانه دیدهٔ گردون ندید
3 ماتم او دکهٔ فضل و ادب را در ببست وز غم او رخنه درکاخ هنر آمد پدید
4 زان که درکاخ هنر بودی وجود او عماد دکه فضل و ادب را نیز شخص اوکلید
1 در محرم اهل ری خود را دگرگون میکنند از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند
2 گاه عریان کشته با زنجیر میکوبند پشت گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون میکنند
3 گاه بگشوده گریبان، روز تا شب سینه را در معابر با شرق دست، گلگون می کنند
4 گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند
1 گشاده روی بهار، ای گشاده روی بهار شراب سرخ بخواه و نبید سرخ بیار
2 بهار آمد و سنبل برآمد از لب جوی به بوی زلف تو ای شمسهٔ بتان بهار
3 توازبهار فزونی بتا، به رنگ و به بوی خود اینکه گفتم از من بسی شگفت مدار
4 بهارگیتی روزی دو بیش خرم نیست بهار روی تو را خرمی بود هموار