دل جور تو، ای مهر گسل، میخواهد از شیخ بهایی رباعی 37
1. دل جور تو، ای مهر گسل، میخواهد
خود را به غم تو متصل میخواهد
1. دل جور تو، ای مهر گسل، میخواهد
خود را به غم تو متصل میخواهد
1. لطف ازلی، نیکی هر بد خواهد
هر گمره را روی به مقصد خواهد
1. ای آنکه دلم غیر جفای تو ندید
وی از تو حکایت وفا کس نشنید
1. کاری ز وجود ناقصم نگشاید
گویی که ثبوتم انتفا میزاید
1. آهنگ حجاز مینمودم من زار
کامد سحری به گوش دل این گفتار
1. از دام دفینه، خوب جستیم آخر
بر دامن فقر خود نشستیم آخر
1. گفتم که کنم تحفهات ای لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
1. از نالهٔ عشاق، نوایی بردار
وز درد و غم دوست، دوایی بردار
1. در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر
در کشتن من، هیچ نداری تقصیر
1. تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز!
دوری کن و در دامن عزلت آویز!
1. از سبحهٔ من، پیر مغان رفت ز هوش
وز نالهٔ من، فتاد در شهر خروش
1. ای زاهد خود نمای سجاده به دوش
دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش