فرخنده شبی بود که آن دلبر از شیخ بهایی رباعی 13
1. فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
...
1. فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
...
1. تا شمع قلندری بهائی افروخت
از رشتهٔ زنار دو صد خرقه بسوخت
...
1. تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست
...
1. حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست
...
1. در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
...
1. هر تازه گلی که زیب این گلزار است
گر بینی، گل و گر بچینی، خار است
...
1. آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
...
1. علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است
تن، خانهٔ عنکبوت و دل، بال و پر است
...
1. رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت
از طعن رقیب گبر کافر کیشت
...
1. پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است
وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
...
1. در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند
دردست به جز ناله و آهی بنماند
...
1. نقد دل خود بهائی آخر سره کرد
در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
...