1 یک چند بدام عشق بودم بگداز باز این دلم آن گداز می جوید باز
2 با این دل عشق بستۀ صحبت ساز عیشیست مرا تیره و کاریست دراز
1 یک ره که گرفت خصم بدخواهی ساز وافگند میان ما دو تن هجر دراز
2 خود با دلک خویش بپیوندم باز دانم که مرا زمن ندارد کس باز
1 ای چون هستی برده دل من بهوس چون بنشینم غم فراق تو نه بس
2 گر چون هستی بدستت آرم زین پس پنهان کنمت چو نیستی از همه کس
1 چون بی تو زنم بیاد مهر تو نفس گویم پس ازین دروغ بی معنی بس
2 بی مایه چو خاشاکم و بی قدر چو خس گر دوست تر از تو در جهان دارم کس
1 یک چند بعزتم نمودی وسواس سفتی جگر مرا بدرد الماس
2 من کشته و از توام نه مزد و نه سپاس بیرحمی خویش را ازین گیر قیاس
1 جان زخم سر زلف تو گرداند ریش دل زان دو لب لعل تو می باید عیش
2 تا تیره نکردی ، ای نگار ، از لب خویش یاقوت که به بود بها دارد بیش
1 ناگاه همی زدم من ، ای شمع و چراغ از شهر بباغ با دلی پر غم و داغ
2 باغ ار چه بود جای تماشا و فراغ دوزخ بود ، ای نگار ، بی روی تو باغ
1 تا ز ابر فراق تو ببارید تگرگ بر شاخ امید ما نه بر ماند و نه برگ
2 دیدم نه باختیار خود هجر ترا مردم نه باختیار خود بیند مرگ
1 از هیبت تو بریزد اندر صف جنگ تیزی ز سنان ، زه از کمان ، پر ز خدنگ
2 از جود تو خیزد ، ای شه با فرهنگ پیروزه زکان ، در ز صدف ، لعل ز سنگ
1 گر خواهی ، ازین حشمت والا بمثل بر تارک خورشید نهی پای محل
2 مر جاه ترا خدای ما ، عزوجل جاوید رقم ز دست بر لوح ازل