1 آن کیست که آگاه ز حس و خردست : آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست
2 کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست
1 گم بوده زتو جنت و کوثر یابد شاخ خرد از فکرت تو بر یابد
2 طبع از نکت تو گنج گوهر یابد جان از سخن تو جان دیگر یابد
1 عشن تو مرا توانگری آرد بر از دیده بلؤلؤ و ز رخسار بزر
2 با عشق توام عیش خوشست ، ای دلبر آری ز توانگری چه باشد خوشتر ؟
1 ای برده فراق تو فراغ دل من خالی ز گل و مل تو باغ دل من
2 اندیشه و تیمار تو داغ دل من مردم زغم تو ، ای چراغ دل من
1 مهر وی من ، آن یافته از خوبی بهر فرمود مرا پرستش خویش بقهر
2 خوش خوش ز پی مراد آن فتنۀ دهر رسم آوردیم بت پرستی در شهر
1 گفتم : بکنم دو دست کوتاه از تو دل بر کنم ، ای صنم ، بیک راه از تو
2 اکنون چو برید خواهم ، ای ماه ، از تو از جان کنم آغاز ، پس آنگاه از تو
1 ای صبر ، از آن نگار بیداد پرست بر وی همه بیداد جهان یکسره هست
2 نزدیک آمد کزین بلا بتوان رست ای صبر وفادار ، هنوز این یک دست
1 از هیبت تو بریزد اندر صف جنگ تیزی ز سنان ، زه از کمان ، پر ز خدنگ
2 از جود تو خیزد ، ای شه با فرهنگ پیروزه زکان ، در ز صدف ، لعل ز سنگ
1 ناشاد مرا ، ای بت نوشاد ، مکن از داد خدا بترس و بیداد مکن
2 نیکویی کن مرا ببد یاد مکن مر خصم مرا از غم من شاد مکن
1 هر چند بدردم از دل محکم تو گیرم کم جان و دل ، نگیرم کم تو
2 یاهست کنم آنچه ترا کام و هواست یا نیست کنم جوانی اندر غم تو