1 مطرب امشب ناله سر کرده است، نایی میزند در میان ناله حرف آشنایی میزند
2 خدمت دیرین من بین، ورنه در آغاز عشق هرکه را بینی دم از مهر و وفایی میزند
3 نو گرفتار است دل، از اضطراب او مرنج صید در آغاز بستن، دست و پایی میزند!
4 بوالعجب آب و هوایی دارد این بستانسرا بر سر یک شاخ هر مرغی نوایی میزند
1 اهل وفا، به آرزوی دل نمیرسند؛ زین نخلها فغان که به حاصل نمیرسند
2 ای میر کاروان، به شتابی که میروی واماندگان راه به منزل نمیرسند
3 آن کشتگان که جرم محبت نداشتند روز جزا به خاطر قاتل نمیرسند
4 آذر، نشان کشتی آوارگان ماست آن تختهپارهها که به ساحل نمیرسند
1 یار شد بیوفا، کسی چکند؟! درد شد بیدوا، کسی چکند؟!
2 گر تو اندیشه از خدا نکنی چکند ای خدا، کسی چکند؟!
3 بیگنه کشتی و ز کشته ی خویش خواهی ار خونبها کسی چکند؟!
4 مرغ نشکسته بال را، صیاد نکند چون رها کسی چکند؟!
1 آنکه با اهل وفا نابسته پیمان بشکند عهد را مشکل ببندد، لیک آسان بشکند
2 آنکه بر زنداننشین مصر، بندد روز در شب به حکم عشق آید، قفل زندان بشکند
3 میکشند از سینهام تیر تو را یاران و، دل اضطرابی میکند، شاید که پیکان بشکند
4 ........... زان سبب پیمانه مینوشد که پیمان بشکند
1 ناله ی مرغ قفس، گر بچمن گوش کند غنچه از تنگدلی خنده فراموش کند
2 سخنی دارم و میگویم اگر گوش کند گر چه پندی است که نشنیده فراموش کند
3 هوس ناله کنم، چون شنوم ناله ی غیر بلکه یکره بغلط ناله ی من گوش کند
4 چون دهم جام بدستش چکنم کز سر جور جام من ریزد و جام دگران نوش کند
1 جانم، از جانان حکایت میکند عندلیب از گل روایت میکند
2 بینوا، افتاده از گلشن جدا «از جداییها شکایت میکند»
3 خسروی از بخت برخوردار باد کاو رعیت را رعایت میکند
4 میکشد هجرم، ولی گر قاصدی از حما آید، حمایت میکند
1 خو به جفا نگار من، کرده و بس نمیکند یار کسی نمیشود، یاری کس نمیکند
2 سنگ جفای باغبان، موسم گل به گلستان تا پر مرغ نشکند، یاد قفس نمیکند
3 در چمنی که میزند زاغ ترانه بر گلش نیست عجب که بلبلش، نغمه هوس نمیکند
4 نقد دلم ز کف بری، جان دهیم ز دلبری آنچه تو دزد میکنی، هیچ عسس نمیکند
1 مرغان اولی اجنحه، کاندر طیرانند از حسرت مرغان قفس بیخبرانند
2 در حیرتم از دردکشان کز همه عالم دارند خبر، گر چه ز خود بیخبرانند
3 جز من، دگران را مکن از جور خود آگاه آنانکه ندارند غم جان، دگرانند!
4 ای خضر ره عشق، غم ما مخور، اما این تازه ز ره گمشدگان، نوسفرانند
1 شب پره کو روز آفتاب نبیند روشنی دیده جز بخواب نبیند
2 وادی عشق است، از فریب حذر کن؛ تشنه در این دشت جز سراب نبیند
3 ساکن بزم تو، قدر وصل نداند گر چه در آب است ماهی، آب نبیند
4 محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟! چشم هما گنج در خراب نبیند
1 با هم افسوس بتانی که در این ملک شهند دست دادند که دستی بدل ما ننهند
2 دل و جان، از دو نگه میبری و دلشدگان یک نگه دیده و در حسرت دیگر نگهند
3 رسته از زاری ایشان ز جفایت خلقی عاشقان تو، ز ره گم شده و خضر رهند
4 عافیت را بجهان قدر ندانند مگر آن گدایان که بهمسایگی پادشهند!