1 بر سر ره نشسته ام، قاصد کوی یار کو؟! دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
2 غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛ گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
3 روز جزا، فرشته یی، کز بد و نیک پرسدم گریه کنان بدامنش، دست زنم که یار کو؟!
4 از پی قتل دوستان، تیغ کشد چو از میان؛ گر نشوم ز پی روان، طاقت انتظار کو؟!
1 بوی گل آورد باد، باده ی گلرنگ کو؟! منطق بلبل گشاد، چنگ خوش آهنگ کو؟!
2 آه ز تلخی کام، آن لب شیرین کجاست؟! داد ز تنگی دل، آن دهن تنگ کو؟!
3 سوخت ز مشکم دماغ، موی تو را خون چه شد؟! زد گلم آتش بباغ، خوی تو را جنگ کو؟!
4 گرنه رهت بسته اند، پای تو در گل چراست؟! گرنه دلت برده اند، روی تو را رنگ کو؟!
1 نهم چون از غمت شب بر زمین ای شخ کمان پهلو ز بیم ناوک آهم، بدزدد آسمان پهلو
2 تو خفته برقفا، در بستر عشرت چه غم داری که مسکینی نهد از غم بخاک آستان پهلو؟!
3 ز داغ دل، زمین چون آسمانی پر ز انجم شد شب هجر تو سودم بر زمین بس هر زمان پهلو
4 نبیند خنجر پهلو گذار او شکست اکنون که بس بر خاک سودم، شد تهی از استخوان پهلو
1 کو خضر راهی؟ کز خیل آن ماه وامانده ام پس، گم کرده ام راه!
2 از دل صبوری، هنگام دوری باور ندارم، والله بالله!
3 ریزد چو جیحون، خیزد چو گردون از دیده ام اشک، از سینه ام آه!
4 جانها فدایت، تا چیست رایت؟! جنگ تو دلکش، صلح تو دلخواه!
1 هر کسی یار کسی، تو از من دلباخته گل ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
2 از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته
3 سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛ خلق، پندارند کز شوکت سری افراخته
4 باز امشب، نوبت زاری است ای مرغ سحر ناله یی سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
1 بدو زلف تو که یکسر دل مبتلا نشسته همه حیرتم که آیا دل من کجا نشسته؟!
2 بهمین امید، هر شب بره تو می نشینم؛ که تو بیوفا بپرسی که دگر چرا نشسته؟!
3 چکنم ز رشک یا رب، چو بروز حشر بینم که هزار کشته آنجا، پی خونبها نشسته
4 شب و شاهد و چغانه، من و باده ی مغانه تو ببین که نقش طالع، چه بمدعا نشسته
1 از روی فرخ فال بین، زلفش نگونسار آمده طاووس رنگین بال بین، افسونگر مار آمده
2 در دیر شد رقصان صنم، یا میچمد صید حرم؟! یا در گلستان ارم، سروی برفتار آمده؟!
3 چون رخ ز می رخشان کند، خورشید و مه پنهان کند؛ سودا که با اخوان کند یوسف ببازار آمده؟!
4 چون دیدمش با تیغ کین، بر پای او سودم جبین؛ گفتا که: آذر را ببین، از جان چه بیزار آمده؟!
1 شب هجران، نمیدانم ز پی دارد سحر یا نه؟! وگر دارد سحر، آه سحر دارد اثر یا نه؟!
2 به روز بد مرا ز آغاز کار افگند عشق، اما نمیدانم که خواهد داشت روزی زین بتر یا نه؟!
3 اگر بیتابی خود در فراق آن سفر کرده نویسم سویش، آیا خواهد آمد از سفر یا نه؟!
4 وگر دانم نخواهد آمدن، چون نامه بنویسم ندانم راه خواهد برد مرغ نامهبر یا نه؟!
1 جان اسیران سوختی، از کس برآمد دود؟ نه! خون غریبان ریختی، دستت به خون آلود؟ نه!
2 هر کس میان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛ منهم غم خود پیش او، میگویم، اما زود، نه!
3 سهل است، ای نامهربان، با ما نباشی سرگران؛ در دوستی ما زیان، در خصمی ما، سود نه!
4 گر ریختی ای نازنین، خون مرا از تیغ کین از دوستان اکنون ببین، یک کس ز تو خشنود نه!
1 نهی چو نام سگ خود، بمن مرا طلبی نهم بپای سگت سر، بعذر بی ادبی
2 وگرنه خون کنمش، گر بود دلت از سنگ؛ بناله ی سحری و، بآه نیمه شبی
3 بخنده چون گذری از برم، مشو غافل ز اشک گوشه ی چشمی و آه زیر لبی
4 عجب مدان که غلام ایاز شد محمود بود ز بازی عشق این کمینه بوالعجبی