1 بزبان حال دارم، گله بینهایت از تو؛ چکنم نمیتوانم که کنم شکایت از تو؟!
2 بکش و بسوز یارا، دل دردمند ما را؛ بسزای آنکه دارد نظر عنایت از تو
3 مکن این قدر شکایت ز غمش دلا، مبادا که کند ببزم وصلش دگری حکایت از تو!
4 ز فراق غوطه در خون زدم و، ز ساده لوحی چکنم که باز دارم طمع حمایت از تو؟!
1 از غیر، ایمنم، که بود پاسبان تو خون من اینکه ریخته بر آستان تو
2 صد رنگ میوه داده نهالت، ولی چه سود زان میوه تر نکرد لبی باغبان تو؟!
3 این خط و خال، دشمن دین و دل من است؛ بر گوشه ی لب تو، و کنج دهان تو
4 خوش آنکه بشنوم سخنی راست یا دروغ من از زبان آنکه شنید از زبان تو
1 کی یار ریزد خون یار، آنگاه یاری همچو تو؟! آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!
2 تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟! مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!
3 خونم بریز ای سیمتن، چون کس نخواهد خواستن؛ خون گدایی همچو من، از شهریاری همچو تو!
4 از بس ز غم خون خوردنم، مشکل بود جان بردنم؛ ظلم است از غم مردنم، با غمگساری همچو تو!
1 غیر را خون دل از دیده روان است که تو خون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تو
2 نشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهر آری آیین مروت نه چنان است که تو
3 بی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیش ور زنی بیگنهم تیغ، همان است که تو
4 کشته باشی ز ستم صید حرم تا دانی لیک بر طبع من این ظلم گران است که تو
1 صبح، مگر میدمد از کوی تو کز نفسش میشنوم بوی تو
2 توبه دهد بابلیان را ز سحر جادویی نرگس جادوی تو
3 سلسله ی شیفتگان غمت نگسلد از سلسله ی موی تو
4 دعوی خون، نشنود از من کسی روز جزا بینم اگر روی تو
1 حسرتم این است در دل، کز فراق روی تو چون سپارم جان، سپارندم بخاک کوی تو
2 رفتم از کوی تو گریان، لیک رشکم میکشد؛ کز سرشکم غیر خواهد جست راه کوی تو
3 دسته ی گل، صبح در دستت چو بینم در چمن بلبل از بوی گل افتد مست و من از بوی تو
4 رشک میکشتم، اگر خوی تو چون روی تو بود غیر را محروم از روی تو دارد خوی تو
1 این مزد قاصدی است که آید ز کوی تو کو را دوباره باز فرستم بسوی تو
2 هر کس کند ز دیدن روی تو منع من منعش نمیکنم، که ندیده است روی تو
3 ترسم ببزم غیر سراغت دهد کسی گر میرم از غمت، نکنم جستجوی تو
4 شادم که غیر اگر بردت از کنار من نتواند از دلم ببرد آرزوی تو
1 نمیکنم گله، اما ز بیوفائی تو بآن رسیده که آسان شود جدایی تو
2 خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛ که اعتماد نشاید بر آشنایی تو
3 ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛ اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو
4 غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو
1 شد از دو چشم توام، چشم خونفشان هر دو؛ چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
2 دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛ که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
3 دو چشم نه، دو نکو نرگس گلستانند؛ که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
4 دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛ که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
1 ای که بخون من شدت، ساعد نازنین فرو دست فشان، که ریزدت خونم از آستین فرو
2 برده لبت ز شهد و مل، تلخی کام جزو و کل: تا ز تبسمت بگل میچکد انگبین فرو
3 شکر خط سیاه را، منع مکن نگاه را؛ تا نگرفته ماه را، هاله ی عنبرین فرو
4 هر که شبی بخوابگه، دید عیان رخت چو مه گفت که: ماه چارده آمده بر زمین فرو!