روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه از آذر بیگدلی غزل 180
1. روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه عجبی
آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی
...
1. روز و شب، از رخ رخشنده ی شاه عجبی
آفتاب عجبی دارم و ماه عجبی
...
1. مرا بجرم وفای من از جفا کشتی
جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
...
1. ای باد بامدادی، میآیی از چه وادی؟!
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
...
1. غم نیست دلا در دی، گر توبه ز می کردی؛
بشکن، چو بهار آمد، هر توبه که دی کردی
...
1. از جفا، اهل وفا را بزبان آوردی
دل بجان، جان بلب و لب بفغان آوردی
...
1. دل ز یار کهن، مگر کندی
که بیاران تازه خرسندی؟!
...
1. چو دل ز دردم، چو جان ز داغم، فگار کردی چرا ز یاری
بدرد و داغم، دوا و مرهم، نمیفرستی، نمیگذاری!
...
1. نمی پرسی ز غمناکان، دلت شاد است پنداری؟!
ز فکر بیدلانت، خاطر آزاد است پنداری
...
1. به گاه رقص، چون در انجمن می در قدح ریزی
به سر غلتم، چو بنشینی، ز پا افتم چو برخیزی
...
1. فغان که عمر سرآمد در انتظار کسی
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
...
1. وقتی بغمم رسیده باشی
کز من غم من شنیده باشی
...
1. خوش آنکه بسر رسیده باشی
من مرده، تو آرمیده باشی
...