1 اشک من کآب زلالی است که نتوان گفتن تازگی بخش نهالی است که نتوان گفتن
2 برده ای چون دلم از دست، مپرس از حالم حال دل باخته، حالی است که نتوان گفتن
3 سرکش افتاده بسی گلبن این باغ، ولی بلبلش را پروبالی است که نتوان گفتن!
4 درد دل من، همه این است که بوسم پایت؛ در دل غیر خیالی است که نتوان گفتن
1 شد از مرگ برادر، دل خراب و سینه ریش از من؛ ندیده هیچ کس محزون تری در هیچ کیش از من
2 کنندم خلق منع از گریه و من آنچه می بینم نباید بیش ازین در آه و زاری منع خویش از من
3 نبیند کس پس از من یا رب این ماتم که پندارم ندیده است این مصیبت هیچ محنت دیده بیش از من
4 بمرگ آن برادر چون نگریم خون، که در مرگش تسلی میدهندم خلق و میگریند بیش از من؟!
1 باز نامد قاصدی کامد بسویت، سوی من؛ دید چون روی تو، نتوانست دیدن روی من!
2 چون نیفتم از پیش، کز یک نگه بیرون کشید هر چه آهو در حرم بود، از حرم آهوی من؟!
3 چاره ی بیماری خود، ناید از دستم طبیب؛ تا چو دل، بیماری افتاده است در پهلوی من
4 گر بسازد غیر، با ناسازی گردون چو من چون تواند ساخت با خوی بد بدخوی من؟!
1 چون در دل شیرین بود از رشک شکر خون خسرو شودش از غم فرهاد جگر خون
2 خون شد جگرم از غم عشق تو و، امید دارم که نگردد دلم از درد دگر خون
3 ناورده کبوتر ز تو گر نامه ی قتلم میریزدش آیا ز چه هر لحظه ز پر خون؟!
4 آذر همه شب خیزد و ریزد ز فراقت از سینه ی تنگ آتش و از دیده ی تر خون
1 فزود هر نفسم عشق، کز خط شبگون؛ فزود روزبروز آن جمال روز افزون
2 چو نیست تاب فراقم، مرو که گر بروی ز اشک من همه چا پای مینهی در خون
3 بحیرتم ز دل تنگ خود، که هر که نشست در آن خرابه، از آنجا نمیرود بیرون!
4 کسی که نیست ز یارش جدا چه میداند که از جدایی لیلی چه میکشد مجنون؟!
1 چرا، هر جا مرا دیدی،از آنجا آمدی بیرون؟! محابا کرده ز آنجا بی محابا آمدی بیرون؟!
2 ز بزم غیر، رشکم برد بیرون شب؛ ندانستم در آن غمخانه ماندی تا سحر، یا آمدی بیرون؟!
3 شنیدم شب ببزم غیر ماندی، مردم از غیرت؛ نخواهم زنده شد، گیرم که فردا آمدی بیرون!
4 زدی آتش بجان بلبل و قمری که از گلشن سحر چون شاخ گل ای سرو بالا آمدی بیرون
1 من و دردت، که درمان من است این؛ چه درمان؟ راحت جان من است این!
2 من و افغان، دلت گر مهربان شد؛ که از تأثیر افغان من است این!
3 زدم دستش بدامان، گفت از ناز: بکش دستت، که دامان من است این
4 نهان از زخم تیرش مردم، اما نگفتم کار جانان من است این
1 طبیبا، جان غم پرورد من بین چو درمانم تو داری، درد من بین
2 تو کز می، چهره ی گلرنگ داری به این شکرانه رنگ زرد من بین
3 بکویت نقد جان آورده از راه کرم فرما و راه آورد من بین
4 نگارا، چونکه در محمل نشستی بدنبالت شتابان گرد من بین!
1 ز میان میروم اینک، بکنارم بنشین بنشین، هست زمانی بتو کارم بنشین
2 آمدی، کز غم بیرون ز شمارم پرسی بنشین، تا بتو یک یک بشمارم بنشین
3 از برم رفتی و، میمیرم ازین غم باری بکنارم ننشستی، بمزارم بنشین
4 ای که احوال دل زار، ز من میپرسی؛ بنشین، تا بتو گوید دل زارم، بنشین