1 کسی کز رشک نتواند که روزی با منت بیند چه خواهد کرد اگر شب دست من در گردنت بیند؟!
2 شهید عشق، وقتی دامنت گیرد، که در محشر نشانی جز نشان خون خود بر دامنت بیند
3 چه میپرسی زمن، کز دوست ای همدم چها دیدی؟! الهی آنچه من از دوست دیدم، دشمنت بیند!
4 ندارد دیده هر دم تاب دیدارت، مگر گاهی چو ماه از گوشه ی بام و، چو مهر از روزنت بیند!
1 گرت بخاک شهیدان گذار خواهد بود هزار چون منت امیدوار خواهد بود
2 سلام بندگیش از من ای صبا برسان گرت بمنزل سلمی گذار خواهد بود
3 اگر چه بیگنهم میکشد، باین شادم که روز حشر زمن شرمسار خواهد بود!
4 کسی که روشن ازو نیست کلبه ام/ گویم که: روز واقعه ی شمع مزار خواهد بود
1 یاد باد آنکه ز یاری منت عار نبود یار من بودی و کس غیر منت یار نبود
2 روز حشرم، تو گواهی که شب هجرم کشت کان شب ای دیده کسی غیر تو بیدار نبود!
3 از دل آزاری رشک، آه کنون دانستم کآنچه زین پیش کشیدم ز تو آزار نبود
4 خواریم، کار رسانده است بجایی که رقیب با توام دید بهرجا، بمنش کار نبود
1 دوشم، به اهل بزم سر گفتگو نبود من در خمار بودم و، می در سبو نبود
2 پرسید: در دل تو ندانم چه آرزوست؟! غافل که در دلم بجز این آرزو نبود!
3 جرم سگ تو نیست، گرت شب نبرد خواب او را مکش، که ناله ی من بود، ازو نبود!
4 دوش آمدم که پای تو بوسم، ز بیم غیر راهی بخلوت توام از هیچ سو نبود
1 به حسرت مردم و، آخر ندیدم روی یار خود سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
2 رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
3 غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛ که پنهان میکنم از خلق راز آشکار خود
4 نگویم وعده ی وصل تو با خود، تا سپارم جان؛ که ترسم روز محشر نیز باشم شرمسار خود
1 از دلم داغ تمنای تو، مشکل برود؛ مشکل این داغ پس از مرگ هم از دل برود
2 وای بر حال شهیدی که ز قاتل بدلش حسرت زخم دگر مانده و قاتل برود
3 گریم ونالم ازین غم که دگر ننشیند گرد محمل برخم، ناقه چو در گل برود!
4 چشم روشن کند آن گریه که هنگام وداع کرده ره را گل و نگذاشت که محمل برود
1 بربست محمل ماه من، از تن توانم میرود؛ غافل مباش ای همنشین از من که جانم میرود
2 از من نهان دل رفت و، من جایی گمانم میرود؛ کآرم گر از دل بر زبان، دانم که جانم میرود
3 دردا که تا از انجمن رفتی، برون چون جان ز تن؛ خوش کردهای یک جای و من، صد جا گمانم میرود
4 باشد کز آن خلوتسرا، بینی روان روزی مرا؛ گویی که این مسکین چرا، از آستانم میرود؟!
1 با پستهٔ خندانت، شکر به چه کار آید؟! با لؤلؤ دندانت، گوهر به چه کار آید؟!
2 با قامت دلجویت، از سرو چه برخیزد؟! با نکهت گیسویت، عنبر به چه کار آید؟!
3 از وعدهٔ کوثر داد، زاهد ز مِیَم توبه غافل که چو میباشد، کوثر به چه کار آید؟!
4 ما را به قیامت کار، افتاده پی دیدار؛ گر یار نبیند یار، محشر به چه کار آید؟!
1 مرا، کام دل، ازنگاهی برآید که از کنج چشم سیاهی برآید
2 کند گر نه بانگ جرس رهنمایی چه از سعی کم کرده راهی برآید؟!
3 شب عید، چشمم ببامی است کز وی پی دیدن ماه، ماهی برآید
4 رخت ماه و بهتر ز ماهی که گاهی رود در پس ابر و گاهی برآید
1 ماه، بر روی چو ماهش نگرید فتنه در چشم سیاهش نگرید
2 گرد عارض، خط شیرین بینید؛ کنج لب، خال سیاهش نگرید
3 میرود، وز پی او دلشدگان شاه بینید و سپاهش نگرید!
4 بی گنه کشته شد آذر یاران بی گناه است، گناهش نگرید